چنین گفت از محمد کوسج برزونامه (بخش کهن) 13

محمد کوسج

آثار محمد کوسج

محمد کوسج

چنین گفت برزوی آن گه بدوی

1 چنین گفت برزوی آن گه بدوی که ای نامور دلبر خوب روی

2 چگونه ست آن زن به دیدار و موی چه می جوید امشب در ایوان اوی

3 چو رامشگر آن درد برزوی دید به چربی پس آن گه سخن گسترید

4 بدو گفت کای شاه آزادگان چنین گفت بهرام بازارگان

5 که بازارگان است این شهره زن به بازارگانی سر انجمن

6 نکو روی و آزاده و تیز هوش ورا نام شهروی گوهر فروش

7 به بالا بلند است و زیبا به روی ندیدم به گیتی چنین روی و موی

8 چنین گفت شویم به آمل بمرد مرا و پسر را به زاری سپرد

9 ندانم که شهرو نژاد از کجاست همی آمدن سوی ایران چراست

10 چو بشنید برزو بلرزید سخت بپژمرد مانند برگ درخت

11 سپهبد ز دیده ببارید آب همی ریخت بر خاک در خوشاب

12 ز اندیشه آن مرد، خسته روان بدو گفت رامشگر ای پهلوان

13 چه بودت که گشتی ازین سان دژم ز دیدار من گشت شادیت کم

14 چه بودت کزین سان فرورفته ای بپژمرده روی و به دل تفته ای

15 چه آمد نهیبت ز انگشتری به من شاید ار گویی این داوری

16 گلی بودی از ناز و شادی به بار چه بودت که گشتی چنین سوگوار

17 نگویی که این ناله زار چیست تو را در دل این درد از بهر کیست

18 بدو گفت برزو که ای شهره زن سر بانوان، مهتر انجمن

19 بترسم که چون بازگویم سخن بد آید به روی تو ای نیک زن

20 زنان خود ندوزند لب را به بند بگویند و از کس ندارند پند

21 نشاید همی راز گفتن به زن نباشد به گیتی زن رای زن

22 به پیش زنان راز هرگز مگوی چو گویی همی بازیابی به کوی

23 کنون گر وفا را تو پیمان کنی مر این خسته دل را تو درمان کنی

24 به سوگند و پیمان ببندی تو دست بر آن سان که آن را نشاید شکست

25 (که با کس نگویی تو این راز من بدین کار باشی تو دمساز من)

26 چو بشنید زن گفت کای پهلوان به گردنده گردون و مهر روان

27 که گر بر سرم تیغ بارد سپهر همه تیر و زوبین زند ماه و مهر

28 نگویم کسی را من این راز تو به هر نیک و بد باشم انباز تو

29 چو بشنید برزوی شد شادمان برآن گشت خرم دل پهلوان

30 چنین گفت برزو که آن شهره زن که انگشتریش آوریدی به من

31 نه گوهر فروش است و بازارگان بر این بوم ایران و آزادگان

32 ز بهر من آمد بدین جای بر وگر نه نخواهد همی سیم و زر

33 مرا گر ز ایدر رهایی بود تو را در جهان پادشاهی بود

34 هم اکنون از ایدر برو باز جای به نرمی همان راه بربط سرای

35 زمانی بر آسای با شهره زن چو خالی شود خانه از انجمن

36 بپرسش که ایدر مراد تو چیست تو را انده و درد از بهر کیست

37 همانا که برزوی را مادری که روز و شب از درد پر آذری

38 اگر مادر نامداری بگوی که تا اندرونت بوم راه جوی

39 بیامد دوان نزد شهروی زن به دیدار او شاد شد انجمن

40 بدو گفت بهرام گوهر فروش که ای راحت جان و آرام و هوش

41 زمانی دل نامور شاد دار همه کار نابوده را باد دار

42 خروشید رامشگر پهلوان بدان سان که شد شادمان زو روان

43 (چو بگذشت از شب یکی نیمه بیش همان خواب زد بر سر و چشم نیش)

44 بخفتند بهرام و فرزند و زن بدو گفت، رامشگر رای زن

45 سبک پرده راز را بردرید چو آواز برزو به شهرو رسید،

46 دلش گشت خرم از این راز او به چاره بدانست آن ساز او

47 بدو گفت کای زن تو را این که گفت که آورد رازم برون از نهفت

48 کسی در جهان از من آگاه نیست مرا پیشه جز ناله و آه نیست

49 چه دانی که برزوی را مادرم همی از پی او به هر کشورم

50 همانا که برزوت آگاه کرد که تیره شبت نزد من راه کرد

51 اگر بازگویی به من این رواست که جان من اندر دم اژدهاست

52 بگفت این و از دیده بارید خون همی کرد ازدرد بر دل فسون

53 بدو گفت رامشگر ای زن خموش نباید که بهرام گوهر فروش

54 ازین راز ما هیچ آگه شود ز چاره مرا دست کوته شود

55 مرا داد برزوی از تو خبر فرستاد نزد توام نامور

56 چو انگشتری دید در دست من مرا گفت بنمای ای شهره زن

57 چو بستاد برزوی خیره بماند نگینش نگه کرد و نامش بخواند

58 ببارید از دیده خون جگر چنان نامور مرد پرخاشخر

59 به دیان و دادار و چرخ بلند به خورشید و شمشیر و گرز و کمند

60 که سر را نپیچم ز فرمان تو نگردم پس از عهد و پیمان تو

61 مرا گفت برخیز با رای و هوش برو شاد تا خان گوهر فروش

62 بیاسای و بنشین و چیزی بزن چو گردد پراکنده از انجمن

63 پس آن گه ازو بازپرس این سخن چو گوید همه حال سر تا به بن

64 همه راز او را بجوی از نخست بدان گه که گردد تو را این درست

65 بگویش که ما را چه آمد به روی ازین خیره سر کوژ پرخاشجوی

66 کنون بازگردم بگویم بدوی که آب مرادت روان شد به جوی

67 شود شادمان پهلوان جهان نبارد همی خون دل در نهان

68 بگفت این و از خانه آمد برون همی رفت شادان بر رهنمون

69 چو آمد بر او همه باز گفت رخ نامور همچو گل بر شکفت

70 بدو گفت درمان این کار چیست بدین درد ما را همی یار کیست

71 برین بر چه سازم چه افسون کنم که پای خود از بند بیرون کنم

72 مر او را که آرد به نزدیک من که رخشان کند جان تاریک من

73 بدو گفت رامشگر ای نامدار بسازم تو را من بدین رای کار

74 یکی چاره سازم بدین کار من از اندیشه و رای هشیار من

75 بدان گه که سر برزند آفتاب جهان گردد از وی در خوشاب

76 شوم نزد آن بانو بانوان بسازیم تدبیر ما هر دوان

77 بگویم که تا اسب آرد چهار چنان چون بود در خور نامدار

78 سلاح گرانمایه و برگ راه کمند دراز و درفش سیاه

79 وزان پس بیایم بر پهلوان بدان تا نباشی شکسته روان

80 وزان پس بسازیم تدبیر کار مگر باز بینی رخ شهریار

81 همه شب همی بود در گفت و گوی خود و نامور مرد پرخاشجوی

82 چو خورشید پیدا شد از آسمان ازو گشت روشن زمین و زمان

83 دل مادر ازدرد گشته دو نیم همه شب همی بود با ترس و بیم

84 بیامد ازآن خان گوهر فروش ز بیم روان رفته زو صبر و هوش

85 پر اندیشه بنشست خسته روان همی گفت با داور آسمان

86 که ای برتر از جایگاه و زمان ز ما باد کوته بد بدگمان

87 بیامد بر او زن چاره گر بپرسید و او را گرفتش به بر

88 به شهرو چنین گفت کای نامور همه شب به اندیشه ات، پر هنر،

89 همی بود با درد و تیمار جفت زاندیشه تا روز رخشان نخفت

90 فرستاد نزد توام نامور بدان تا ببندم به چاره کمر

91 همی با تو در کار یاور بوم به هر ره که خواهیت رهبر بوم

92 کنون چاره کار برزو بساز به گردون سر نامور بر فراز

93 براندیش اکنون یکی رای زن مرا ره نمای ای سر انجمن

94 چه سازی و درمان این کار چیست در اندیشه با ما در این یار کیست

95 بیاور ستور تکاور چهار چنان چون بود در خور کارزار

96 یکی جوشن و خود و زرین سپر یکی تیغ و ترگ و کمان و کمر

97 کمندی ز ابریشم تابدار یکی تیز سوهان همان آبدار

98 همی اسب از شهر بیرون بریم همی ساز ره را به هامون بریم

99 چو تو برگ ره کرده باشی تمام شوم نزد آن پهلو خویش کام

100 برم نیز سوهان و خام کمند گشایم سر و پای او را ز بند

101 به چاره بر آرم به بام حصار رهانمش از بند زال سوار

102 به راه بیابان به توران شویم به نزدیک آن نامداران رویم

103 به زاول بمانیم تیمار و درد به پروین بر آریم از زال گرد

104 چو بشنید ازو این سخن شهره زن بدو گفت کوتاه شد رنج من

105 به یک هفته شد ساز راهش تمام چو پردخته گشتند، هنگام شام

106 به ساییدن بند هشیار باش! ز دشمن سرت را نگهدار باش

107 چو شب تیره گردد به کردار تیر ازین باره دز چو آیی به زیر

108 به راه سپهبد من استاده ام دل و دیده را تیز بگشاده ام

109 بدان تا تو آیی به نزدیک من درفشان کنی جان تاریک من

110 ز دروازه شهر بیرون شویم ز انبوه مردم به هامون شویم

111 که شهروی از شهر بیرون شده ست ز اندیشه جانش پر ازخون شده ست

112 همه ساز ره راست کرده ست اوی به زاول نمانده ست خود رنگ و بوی

113 چو بشنید برزوی شد شادمان بسی آفرین خواند بر هر دوان

114 بزد دست وز پای بند گران بسودش به سوهان آهنگران

115 چو شب گشت چون روی زنگی سیاه نه خورشید پیدا، نه تابنده ماه

116 هر آن کو نگهدار او بد به می چنان کرد آن گرد فرخنده پی

117 که سر باز نشناخت از پای خویش همه سر نهادند بر جای خویش

118 چو دانست برزو که شب تیره شد نگهبان ز مستی به دل خیره شد

119 به چاره بیامد ز ایوان به بام به باره درون بست آن خم خام

120 ز باره به چاره در آمد به زیر زمانی همی بود آنجای دیر

121 سپهدار از هر سوی می بنگرید کسی را در آن راه بی ره ندید

122 زن چاره گر دید پس پهلوان بیامد به نزدیک او شادمان

123 خروشی بر آمد از آن هر دوان هم از چاره گر زن هم از پهلوان

124 برفتند هر دو به کردار باد ز اندوه گیتی شده هر دو شاد

125 چو نزدیک شهرو شدند هر دوان جهان جوی برزوی با دلستان

126 چو شهرو ورا دید روشن روان خروشید و آمد بر او دوان

127 چنین گفت کای نامور هوشمند چه آمد به رویت ز چرخ بلند

128 مرا باری از درد تو نیست خواب ز انده شب و روز دیده پر آب

129 به چاره بسازیم این کیمیا فکندیم تن در دم اژدها

130 مگر باز بینی بر و بوم را بمانی به خاک اختر شوم را

131 چو برزو ورا دید بارید خون به مادر چنین گفت کای رهنمون

132 بسی رنج دانم که برداشتی همه راه دشوار بگذاشتی

133 ندانی چه آمد از ایران به من از آن لشکر شاه و آن انجمن

134 چه بازی نمودش سپهر روان چه آمد به رویم ز پیر و جوان

135 کنون این زمان جای گفتار نیست به از رفتن ایدر دگر کار نیست

136 به مادر بفرمود تا در زمان برون کرد از تن لباس زنان

137 بر آیین مردان بپوشید تن به بی ره برفتند پس هر سه تن

138 از ایران به توران نهادند روی برفتند خرم دل و راه جوی

139 سه روز و سه شب رفت برزو به راه خود و مادر و نامور نیک خواه

140 به روز چهارم سپیده دمان چو خورشید پیدا شد از آسمان

141 نگه کرد برزو همی بنگرید سوی راه ایران یکی گرد دید

142 کزو گشت هامون چو دریای قار درآمد به جنبش زمین از سوار

143 درفشی به پیش اندرون اژدها پسش نامور شیر فرمانروا

144 جهان پهلوان رستم نامدار ز تخم سر افراز سام سوار

145 همه نامداران ایران به هم چو گرگین و چون طوس و چون گژدهم

146 فریبرز کاوس و رهام راد سر سروران قارن شیرزاد

147 سپهبد بیاورد از ایران همه همان شاه زاده همان یک تنه

148 هر آن کس که بود از سواران همه که او چون شبان بود و گردان رمه

149 بدان تا روانشان درخشان کند در ایوان دستان گل افشان کند

150 سر سال نو هرمز فوردین ببردی همه نامداران کین

151 بدان روز هنگام آن بزم بود اگر چند آن بزم با رزم بود

152 چو از دور برزوی آن گرد دید که آمد درفش سپهبد پدید

153 به شهرو چنین گفت کای هوشیار به ما بر دگرگونه شد روزگار

154 همه رنج و تیمار تو باد گشت چو رستم پدید آمد از پهن دشت

155 نگه کن بدین نامور پهلوان پس او سپاهی از ایرانیان

156 شما را از ایدر بباید شدن به ره بر نباید همی دم زدن

157 برفتند هر سو به بی راه و راه بدان تا نبینند ایران سپاه

158 سه تن دید رستم که بر تافتند به تیزی از آن راه بشتافتند

159 چنان گفت کآن هر سه بی ره شدند چو از ما و از لشکر آگه شدند

160 همانا سواران ترکان بدند به نخجیر گوران و شیران بدند

161 بدیدند ما را و بگریختند به دام بلا در نیاویختند

162 به گرگین چنین گفت از ایدر بران ببین تا کدام اند نام آوران

163 اگر نامدارند و گر پهلوان بیاور به نزد سپه شان دوان

164 تهمتن چو این گفت گرگین چو باد روان شد ز نزد سپهدار شاد

165 به گردن بر آورد گرز گران همی تاخت تا پیش نام آوران

166 به کردار دریا دلش بر دمید چو نزدیکی تند بالا رسید

167 دو زن دید گرگین و گردی دلیر کمندی به فتراک از چرم شیر

168 به آهن بپوشیده اسب و سوار چو آشفته شیری گه کارزار

169 کمانی به بازو و نیزه به دست به آهن درون باره چون پیل مست

170 به ایران نبد مرد همتای او به بازو و دیدار و بالای او

171 ندانست گرگین که آن مرد کیست ستاده بر آن دشت از بهر چیست

172 خروشی بر آورد گرگین چو شیر بدو گفت کای نامدار دلیر

173 چه مردی و ایدر کجا آمدی بدین راه بی ره چرا آمدی

174 چو دیدی درفش جهان پهلوان چرا گشتی از بیم اندر نهان

175 چو گرگین چنین گفت برزوی شیر خروشید و آمد بر او دلیر

176 همانا ز جان گفت سیر آمدی کزین سان به پیکار شیر آمدی

177 به میدان کینه چو بینی مرا ز گردان عالم گزینی مرا

178 چو بشنید گرگین برآورد جوش بدو گفت کای مرد بازآر هوش

179 مگر نام گرگین میلاد را نداند سپهدار بیداد را

180 ز پیکان من شیر ترسان شود پلنگ از کمندم هراسان شود

181 از ایدر تو را نزد رستم برم بدین بیهده گفت تو ننگرم

182 بدو گفت برزوی کای نامور نگوید چنین مردم پر هنر

183 به روزی که در تن نباشد روان بگریند بر من همه دوده مان

184 به ده مرد چون تو مرا چون بری بر اندیش آخر ازین داوری

185 بگفت این سپهدار و برسان باد دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

186 خدنگی بر آورد از ترکشش بزد بر بر و سینه ابر شش

187 بیفتاد گرگین بر آن گرم خاک همه دامن جوشنش گشته چاک

188 بینداخت از باد برزو کمند سر و یال او اندر آمد به بند

189 یکی تیغ زهر آب گون بر کشید همی خواست از تن سرش را برید

190 بپیچید گرگین و زنهار خواست ببخشید وی را چو پیکار خواست(؟)

191 ستور سپهبد نگون کرد زین همی رفت تا پیش مردان کین

192 نگه کرد رستم بدو خیره ماند همی در نهان نام دیان بخواند

193 چنین گفت کاری نو آمد به پیش ندانم من این را همی کم و بیش

194 به سوی زواره همی بنگرید کزین سان شگفتی به گیتی ندید

195 از ایدر برو نزد آن نره شیر ببین تا کدام است مرد دلیر

196 بپرسش که آن نامور مرد کیست ز گردان و شیران ورا نام چیست

197 اگر نامداری بودکینه جوی به چربی بیاور به نزد من اوی

198 زواره چو بشنید آمد دوان به نزدیک آن نامور پهلوان

199 سپهبد چو نزدیک برزو رسید سواری ستاده بر آن دشت دید

200 تو گفتی نریمان یل زنده شد فلک پیش شمشیر او بنده شد

201 به بالا بلند و به بازو قوی میان چون کناغ و برش پهلوی

202 کمانی به بازو فکنده دلیر تو گفتی که آشفته شد نره شیر

203 دو زن دید بر ره خلیده روان ستاده بر نامور پهلوان

204 سپهدار گرگین ببسته به بند بپیچیده یالش به خم کمند

205 زواره خروشید کای پهلوان دل کارزار و خرد را روان

206 چه مردی و نام نشان تو چیست؟ که زاینده را بر تو باید گریست

207 ز رستم نداری همانا خبر وزین نامداران پرخاشخر

208 زطوس سرافراز و گودرز گیو ز فرهاد و رهام و گستهم نیو

209 ازین نامور مرد بگشای بند که پیچد ز بندش سپهر بلند

210 تو را من بخواهم ز گردان شاه وزان نامداران ایران سپاه

211 بدو گفت برزوی کای نامور نه مرد فریب است پرخاشخر

212 همانا ندانی که من کیستم بدین ساده دشت از پی چیستم

213 به میدان مرا دیده ای روز رزم که جنگ یلان بد مرا جای بزم

214 نه رستم ز روی است یا ز آهن است و یا کوه البرز در جوشن است

215 چه سنجد به جنگم همی تهمتن نه طوس و فرامرز و آن انجمن

216 همان زخم بازو گوای من است کمند و کمان رهنمای من است

217 اگر سیر نامد ز پیکار من نمایم بدو باز دیدار من

218 به چاره رهانید خود را ز بند ز گرز گران و ز زخم کمند

219 کنون اندرین دشت آوردگاه کنم روز روشن بر و بر سیاه

220 همانا که ناید به پیکار من نه اوی و نه گردی از آن انجمن

221 زواره چو بشنید ازو این سخن برو تازه شد باز درد کهن

222 زواره مر او را چو بشناختش بپرسید از دور و بنواختش

223 بدوگفت کای نامور پهلوان چگونه بجستی ز بند گران؟

224 بیامد از آن پس به کردار باد بر نامور رستم پاک زاد

225 دل از بیم پر درد و رخساره زرد بنالید پیش تهمتن ز درد

226 چو رستم ورا دید بی تاب و توش نه در تن روان و نه در سرش هوش

227 به دل گفت کاری نو آمد به ما فتادیم اندر دم اژدها

228 بپرسید از آن نامور پهلوان که چون است کردار چرخ روان

229 زواره بدو گفت کای نامدار بر آشفت با ما بد روزگار

230 رها شد سپهدار برزو ز بند ندانم که چون گشت چرخ بلند

231 همه بند و زندان تو کرد پست رها گشت از بند چون پیل مست

232 سپهدار گرگین به زنهار اوست همه رزم گند آوران کار اوست

233 چو بشنید رستم بترسید سخت به دل گفت مانا که برگشت بخت

234 بدو گفت چون جست این دیو زاد کزین گونه هرگز نداریم یاد

235 چه آمد به روی فرامرز ازوی بدان نامداران پرخاشجوی

236 خروشی بر آمد ز ایرانیان ببستند برکین برزو میان

237 چنین گفت هر کس که این چون کنیم که یال جهان جوی پر از خون کنیم

238 چنین گفت رستم به ایرانیان که ای نامداران و آزادگان

239 ببندید دامن به دامن درون برانید از نامور جوی خون

240 نباید کز ایدر شود شادمان به نزد سپهدار تورانیان

241 اگر ما برین بر درنگ آوریم همه نام نیکو به ننگ آوریم

242 چو رستم چنین گفت ایرانیان همه بر گشادند یکسر زبان

243 که پیش سپهبد همه بنده ایم به فرمان و رایش سر افکنده ایم

244 ببندیم دامن یک اندر دگر نمانیم کاین ترک پرخاشخر،

245 ازین دشت آورد بیرون شود مگر کافسر ما پر از خون شود

246 چو بشنید رستم بیامد دوان به نزدیک برزوی گرد جوان

247 ز هامون بر آن تند بالا کشید چو نزد سپهدار برزو رسید

248 جهان جوی را دید بر دشت جنگ چو شیران آشفته بگشاده چنگ

249 نهان کرده تن را به زیر زره به ابرو درافکنده از کین گره

250 یکی باره در زیر او همچو باد تو گفتی که از رخش دارد نژاد

251 ز سام نریمانش نشناخت باز بدان یال و دست و رکیب دراز

252 کمندی به فتراک بر شصت خم که پیل ژیان را کشیدی به دم

253 بر آشفت بر دشت چون پیل مست یکی گرزه گاو پیکر به دست

254 بر آن تند بالا زمانی بماند برو بر همی نام دیان بخواند

255 دو زن دید با نامور نیزه دار چو تابنده خورشید و خرم بهار

256 بر آن خاک افکنده گرگین نژند ببسته دو دستش به خم کمند

257 چنین گفت کاین نامداران که اند برین دشت با او ز بهر چه اند

258 دلش گشت پر درد از اندوه و غم از آن کار او گشت رستم دژم

259 بپرسید از ایوان دستان سام وزآن نامداران با جاه و کام

260 بدانست رامشگرش را ز دور ز شادی همه ماتمش گشت سور

261 بدو گفت رستم که ای شهره زن چه کردی بدان بند و زندان من

262 چگونه رها گشت آن نامدار کجا بود دستان سام سوار

263 همانا فرامرز زنده نماند زمانه دگر کس به جایش نشاند

264 دگر گفت کاین ماه رخساره کیست ستاده برین دشت از بهر چیست

265 بدو گفت رامشگر ای پهلوان که بادی همه ساله روشن روان

266 جهان جوی برزوی را مادر است ز مهرش شب و روز پر آذر است

267 به نیرنگ و افسون او شد رها جهان جوی دژخیم نر اژدها

عکس نوشته
کامنت
comment