- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت ایاز آمد بر سلطان پگاه چهرهٔ گلناریش مانند کاه
2 نه طراوت مانده در رخسار او نه حلاوت مانده در گفتار او
3 گفت شاه آخر چه بودت ای ایاس کاتشم در دل فکندی بیقیاس
4 بود پیش شاه خلقی بیشمار هر یکی از بهر کاری بیقرار
5 گفت خلق بی حسابند این همه چون بگویم چون حجابند این همه
6 شاه خالی کرد حالی جایگاه تا ایاز آنجا بماند و پادشاه
7 گفت اکنون راز برگوی این زمان چون حجاب خلق برخاست از میان
8 گفت شاها من حجابم چون کنم خویش را بو کز میان بیرون کنم
9 چون حجاب خویش در عالم منم خلق بود آن دم حجاب این دم منم
10 تا که میماند ز من یک موی باز نیست روی آنکه بتوان گفت راز
11 چون نمانم من تو مانی جمله پاک راز من آنگه برون جو شد ز خاک
12 پاکبازانی که درویش آمدند هر نفس در محو خود بیش آمدند
13 در حقیقت جمله او را خواستند لاجرم خصمی خود را خاستند