1 عاشق کسی بود که چو عشقش ندی کند اول قدم ز روی وفا جان فدی کند
2 دلبر، که دستگیری عاشق کند ز لطف گر جان کنند در سر کارش کری کند
3 زهری که دشمنی دهد از بهر رنج، تو بستان به یاد دوست بخور، تا شفی کند
4 بستم دکان مشغله را در به روی خلق تا عشق او در آید و بیع و شری کند
5 از آستان نمیگذرم تا جفای او خاکم وظیفه سازد و خونم جری کند
6 بر کشتگان تیغ غم او کفن مپوش کان به شهید عشق که از خون ردی کند
7 مجنون که شب رود بر لیلی، شگفت نیست روز از تحملی ز سگان حمی کند
8 باد هواست، چار حد آن خراب کن هر خانه را که جز هوس او بنی کند
9 ای اوحدی، ز هر چه کنی کار عشق به آیا کسی که عشق ندارد چه میکند؟