-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نگه کرد شهرو چو آن را بدید خروشی چو شیر ژیان بر کشید
2 بیامد دوان تا به آوردگاه چنین گفت با رستم کینه خواه
3 که ای نامور پهلوان جهان سر افرازتر کس میان مهان
4 تو را شرم ناید ز دیان پاک که چونین جوانی برین تیره خاک
5 به زاری برآری روان از تنش ز خون سرخ گردد همه جوشنش
6 ز نسل نریمان و فرزند تو نبیره جهاندار و پیوند تو
7 تو را او نبیره ست و هستی نیا برو دل چه داری پر از کیمیا
8 جهان جوی، فرزند سهراب گرد بدین زور بازو و این دست برد
9 بخواهیش کشتن برین گونه خوار نترسی ز دیان پروردگار
10 که گاهی نبیره کشی گاه پور بهانه تو را کین ایران و تور
11 تو را خود به دیده درون شرم نیست جهان را به نزدیکت آزرم نیست
12 همی گفت و میراند خون جگر همه خاک آورد کرده به سر
13 بدو گفت رستم که ای شهره زن مرا اندرین داستانی بزن
14 چه گویی مگر خواب گویی همی بدین دشت چاره چه جویی همی
15 نباشد نژاد نریمان نهان میان کهان و میان مهان
16 ز سهراب گرد است این را نژاد؟ بباید همی راز بر من گشاد
17 چو دارد ز زال و نریمان نشان چرا رزم جوید چو گردن کشان
18 همه سر به سر پیش من بازگوی به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
19 مجوی اندرین ره به جز راستی نباید که آری به تن کاستی
20 ورا گفت شهرو که ای پهلوان زبانم نگردد همی در دهان
21 مگر خنجر از دست بیرون کنی زمانی برین خسته افسون کنی
22 بترسم چو رستم بجنبد ز جای بگرداند این تیغ زن را ز پای
23 جهان جوی برزوی را بسته دست بیامد دمان پیش رستم نشست
24 بدو گفت کای پهلوان جهان فروزنده چون خور میان مهان
25 بدان گه که سهراب شد پهلوان سر افراز و نامی میان گوان
26 فسیله بر آن کوه ما داشتی شب و روز آنجای بگذاشتی
27 بدان گه که سر کرد بر رزم و کین همی کرد آهنگ ایران زمین
28 بیامد به نزد فسیاه دمان ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
29 بدان چشمه آمد زمانی فرود همی داد نیکی دهش را درود
30 پدر بد مرا نامداری دلیر همه ساله بودی به نخجیر شیر
31 به فرمان دادار پروردگار پدر بود آن روز اندر شکار
32 به دز بر به جز من دگر کس نبود کجا داد دیان ازین گونه بود
33 به ناگاه ایمن ز کردار بد برون آمدم من چو آشفته دد
34 برهنه سر و پای و بر سر سبوی به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
35 جهان جوی از خیمه چون بنگرید برهنه سر و پای و رویم بدید
36 دلش گشت مهر مرا خواستار یکی را بفرمود کو را بیار
37 مرا برد نزدیک او زنده رزم بدان تا بماند زمانی ز رزم
38 به افسونگری دیده بی شرم کرد به شیرین زبانی مرا نرم کرد
39 بر آن سان که آیین مردان بود همان نیز فرمان دیان بود
40 به چاره در آورد پایم به دام برون کرد شمشیر کین از نیام
41 به مردانگی کام دل برگرفت به چاره مرا تنگ در بر گرفت
42 چو از راه من گشت آگاه شیر سرافراز و نامی و گرد دلیر
43 گرفتم از آن نامور شیر بر ز اندیشه افکند در پیش سر
44 مرا نامور گرد آواز داد مرا گفت گردون تو را ساز داد
45 که گشتی ز سهراب یل بارور ز تخم جهان پهلوان زال زر
46 برون کرد از انگشت انگشتری نگینی فروزنده چون مشتری
47 چنین گفت با من که این گوش دار بدانچت بگویم همی هوش دار
48 نگه دار این چون پسر آیدت همی رنج گیتی به سر آیدت
49 به هنگام آن کو شود کینه ور ببندد به پیکار جستن کمر
50 بگویش که دارد مر این را نگاه که باشد فروزنده چون مهر و ماه
51 وگر دختر آید به سان پری در انگشت او باید انگشتری
52 بگفت این و آن گاه اندر زمان به اسب اندر آمد چو باد بزان
53 بیامد به ایران به دیدار تو دگرگونه بد رای و گفتار تو
54 جهان جوی برزو شد از من جدا به مانند سهراب نر اژدها
55 به شنگان خود او بود دمساز من نگفتم بدو هیچ ازین راز من
56 به برزیگری گشت همداستان بخواندم برو نامه باستان
57 بدان تا نجوید همی ساز جنگ سرش را همی داشتم زیر سنگ
58 نباید که همچون پدر روزگار شود کشته در دشت پیکار زار
59 ز ناگه یکی روز افراسیاب بدو باز خورد همچو دریای آب
60 نبیره ست روز و رستم نیا به چاره بجستم همی کیمیا
61 بدو گفت بنمای انگشتری چه داری نهانش به سان پری
62 بدو داد انگشتری شهره زن برهنه رخان پیش آن انجمن
63 نگه کرد رستم بدان بنگرید نگین جفت آن مهره خویش دید
64 بخندید چون گل رخ تاج بخش ز هامون بر آمد بر افراز رخش
65 به برزوی شیراوزن آواز داد که گردون گردان تو را ساز داد
66 ز هامون بر افراز باره نشین به نزدیک گردان ایران زمین
67 چو بشنید برزو رستم سخن بدو گفت کای سرور انجمن
68 از آن پیش تا نزد ایرانیان شوی شاد کن جان تورانیان
69 به من بخش رویین و آن لشکرش بدان تا شود شاد زی کشورش
70 بگوید به توران مر این کیمیا که برزو نبیره ست و رستم نیا
71 دگر آنکه گر او نبودی مگر شدی زهر گرگین به ما کارگر
72 چو بشنید رستم ز برزو چنین بدو گفت کای نامور شیر کین
73 نیازارد او را کسی زین سپاه بگو تا شود شاد و ایمن به راه
74 وز آنجای بر سان باد دمان برفتند برزوی و رستم دوان
75 رسیدند نزدیک ایرانیان دو پیل سر افراز و شیر ژیان
76 چو رستم به نزدیک گردان رسید ز شادی به دل نعره ای بر کشید
77 بدیشان چنین گفت کاین نامور که بد بسته با ما به کینه کمر
78 دل ما ازو پر غم و تاب گشت به فرجام فرزند سهراب گشت
79 چو رستم چنین گفت ایرانیان به شادی گشادند یکسر میان
80 زواره به مژده بتازید اسب به نزدیک دستان چو آذرگشسب
81 همه سیستان یکسر آذین ببست به هر جای مردم به شادی نشست
82 ز دروازه آمد برون پور سام خود و پهلوانان فرخنده نام
83 (بیامد چو برزو مر او را بدید پیاده شد و پیش دستان دوید)
84 (به بر درگرفتش ورا زال زر همی شاد شد زو دل کینه ور)
85 بپرسید ایرانیان را همه که او چون شبان بود و ایشان رمه)
86 نهادند سر سوی ایوان شتاب خود و نامداران با جاه و آب)
87 به خوردن نهادند سر ها همه چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
88 چو برگشت رویین از آن رزمگاه همی رفت خسته به بی راه و راه
89 بیامد به نزدیک پیران چو باد همی کرد از آن لشکر گشن یاد
90 همه شهر دیدش پر از تاب و توش ز مستان به گردون رسیده خروش
91 بپرسید رویین که این بزم چیست به ایوان ما در فزونی ز کیست
92 یکی گفت کافراسیاب دلیر بیامد بدین شهر پیران چو شیر
93 بزرگان توران دو بهره سوار فزونند با او ز بهر شکار
94 سپاه سپهبد همه گشته شاد چو بشنید رویین به کردار باد
95 بیامد شتابان بر شهریار ز اندیشه خسته دل نامدار
96 به پیران خبر برد سالار بار که آمد سپهبد ز دشت شکار
97 خروشی بر آمد ز شهر ختن وزان نامداران لشکر شکن
98 چو رویین به نزدیک خسرو رسید سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
99 زمین را ببوسید رویین گرد به مژگان همی خاک خانه سترد
100 چو افراسیاب دلیرش بدید بدو گفت کای نامور چه رسید
101 چه افتاد مر پهلوان زاده را نباید به غم جان آزاده را
102 همانا که خستی ز دشت شکار وگر گشتی از میهمان سوگوار
103 چو بشنید رویین زبان برگشاد که جاوید بادا سرافراز شاد
104 وزان پس همه کار برزو بدوی بگفتش که چون بود پیکار اوی
105 ز شهرو و بهرام گوهر فروش سپاه و سپهبد بدو داده هوش
106 ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ برآورد گشتن به سان پلنگ
107 به فرجام فرزند سهراب گشت وزان پس مرا دیده پر آب گشت
108 وزو شادمان(شد) دل تاج بخش سوی سیستان راند چون باد رخش
109 چو بشنید افراسیاب این سخن بدو تازه شد باز درد کهن
110 بزد دست و جامه به تن بر درید خروشی چو شیر ژیان بر کشید
111 همی کند موی و همی ریخت آب ز دیده سپهدار افراسیاب
112 همی گفت و خود جای گفتار بود که با او زمانه به پیکار بود
113 چه گویید و تدبیر این کار چیست بدین رزم برزو مرا یار کیست
114 همانا که از ما بتابید بخت ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
115 نخواهد گسستن همی تخم سام به گردون بر آمد ازین تخمه نام
116 چه گویم یکی رفت، آید دگر ببندد درین کینه جستن کمر
117 ز دستان بد آمد به تورانیان برین نامداران و گند آوران
118 تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر به خوبی نموده ست جاوید چهر
119 به کینه جهان پهلوان زین سپس نماند به توران زمین هیچ کس
120 نیاسایدش تیغ اندر نیام چو با او بپیوست برزو و سام
121 ازو بود پیوسته جانم به بیم ز بیم نهیبش دل من دو نیم
122 کنون یاری امد مر او را به جنگ چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
123 به ایران و توران چو برزوی کیست برین کشور ما بباید گریست
124 ندانم چه آرد به ما بر سپهر که ببرید از ما به یکبار مهر
125 چو برزو نبیره چو رستم نیا نماند ازین تخمه گردی به پا
126 ز رستم همی بود توران به جوش دل نامداران نوان با خروش
127 چو تنها بدی در صف کارزار چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
128 کنون چون دو گردند برزوی و اوی ز خون بزرگان برانند جوی
129 از آن پس نبندند تورانیان به کینه کمر پیش ایرانیان
130 کس این داستان در زمانه نخواند به توران همی خاک باید فشاند
131 بزرگان توران پر از خون جگر ز آب دو دیده همه روی تر
132 بدو گفت لشکر که ای شهریار نباشد چو تو در جهان نامدار
133 نبیره فریدون و پور پشنگ به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
134 به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
135 چو بر پشت شبرنگ گردی سوار چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
136 کنون این همه بیم و زاری چراست چنین پهلوی یال و بازو که راست