- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنید ستم که در دور سلیمان که بد دیو و پری او را بفرمان
2 نشسته بود روزی بر سر تخت سعادت یاور و اقبال با تخت
3 شدند مرغان بدرگاه سلیمان بر آورده ز دست بلبل افغان
4 بنالیدند چو نای و می زدند چنگ گهی بر سر گهی بر سینهٔ تنگ
5 چو بگشادند همه منقار آمال بسی بر خاک مالیدند پر و بال
6 ز بلبل جمله میکردند شکایت همی گفتند هر یک در حکایت
7 هر آن رازی که در دل مینهفتند سلیمان را یکایک باز گفتند
8 ز بلبل جمله میکردند شکایت همی گفتند هر یک در حکایت
9 خطیب مرغها مرغی نزار است نهاده منبرش بر شاخسار است
10 لئیمی ترش روی و پر فغانست ولیکن مرغکی شیرین زبانست
11 نمیبندد دمی شیرین نفس را نمیگیرد به چیزی هیچ کس را
12 همیشه جامهٔ بی رنگ پوشد ریا و زرق و هستی میفروشد
13 به صد دستان زهر دستی سرآید چوهنگام بهار و گل درآید
14 چودیگی بر سر آتش به جوش است نمیخسبد همه شب در خروش است
15 همینوشد شراب آب انگور همی نالد به زاری همچو طنبور
16 ز خامی میزند آن قلتبان خوش که خام آوازه دارد پخته خاموش
17 چو چشمش گرید آهش کلّه بندد دهان گل بر او حالی بخندد
18 قدش پست است و بانگش بس بلند است خداوندا که او را حیله چنداست
19 ندارد صبر و باشد بی قرار او کند از شوق خود را آشکار او
20 ندارد یک زمان ذوق و حضوری ز درد عشق هست او ناصبوری
21 نه بیند هیچ کس رخسارهٔ او بجز گل کو بود غمخوارهٔ او
22 وگر نه اختیار از دست بستان بده ما را خلاص از دست مستان