1 شنید بنده که فرمانده جهان می گفت که غم مخور تو که تیمار کارتو ببرم
2 ز خوردنیها من خود همین غمی دارم چو زین برآمدم آخر ازین سپس چه خورم
1 هزار توبه شکسته ست زلف پر شکنش کجا به چشم در آید شکست حال منش؟
2 دل شکسته اگر زلف او بیا غالی کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش
1 شاها عجم چو گشت مسخر به تیغ تو رو لشکری به بارگه مصطفا فرست
2 پس کعبه را خراب کن و ناودان بسوز خاک حرم چو ذرّه به سوی هوا فرست
1 بزرگوارا دانم که بر خلاف قدر حقیقت است که جز کردگار قادر نیست
2 به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست