- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنید این حرف هنونت نکونام ندیده انتظار رخصت رام
2 شباشب رفت سوی کوه موعود که آرد نوشداروی گیا زود
3 ولی راون به دیوان داد فرمان که در کوه آتش افروزند چندان
4 که نشناسد گیا ، میمون سرکش غلط خوانَ د کتاب شمع ز آتش
5 وگر بشناسد آن جاسوس چالاک شکار مدعا بندد به فتراک
6 چو باز آید سر راهش ببن دند ز آگاهی به غفلت خوش بخند ند
7 بهر جا کو نفس ره مانده گیرد به هر نوعی که خاطرها پذیرد
8 شما یکبارگی بر وی بتازید به ضرب و زور کار او بسازید
9 ز فرمانش سپاه دیو زادان شتابیدند هریک بد نهادان
10 دوان پیش از هنون کردن د گلزار ز آتش لاله گون دامان کهسار
11 بدید آن کوه را هنونت مشتاق چو آتشخانۀ دلهای عشاق
12 ز بس کاتش فروزان جابه جا دید ز امکان دور، تشخیص گیا دید
13 چنان آمد برای آن صف آرای که از بن کوه را برکند از جای
14 بر انگشتی نهاد آن کوه بیباک به شاخ گاو بر چون مرکز خاک
15 ز کوه انگشت او از روی تمثیل چو شهرستان لوط و پرّ جبریل
16 چو پیل مس ت در چنگال عنقا چو کشتی گران بر موج دریا
17 چو کشتی گشته کوه از بس روانی نموده پور بادش بادبانی
18 چنان برخشک راندی کشتی کوه که دریا گشت غرق موج اندوه
19 سبک برداشت کُه را آن نکونام دل دانا چو محنتهای ای ام
20 زبار کوه دستش را زیان نی چو غم بر خاطر عاشق گران نی
21 به حکم رام گویی توأمان بود که کوه اندر رکاب او دوان بود
22 ز حلمش کوه بی پا از تحمل که کوهی را روان برداشت چون گل
23 بسان تند باد ی کو برد دود به زودی کوه را از جای بربود
24 به دستش کوه شد بی پا و بی صبر به فرمان موکل سر نهد ابر
25 قیامت رفت بر دیوان ناساز که کوه اندر هوا آمد به پرواز
26 سپاه دیو زادان از کمین گاه چو بر وی حمله آوردند ناگاه
27 به دستی کوه، دستی تختۀ سنگ دران ره کرد با دیوان بسی جنگ
28 ز خونِ بد رگان بس چشمه بگشاد به دستش کوه همچون گوی فصاد
29 زبس بارید دستش سنگ باران فزون تر گشت از ششصد هزاران
30 به صد دل حمله آورده به یک دست سپاه دیو زادان جمله بشکست
31 پس از فتح و ظفر با خاطر شاد دوان در وعده گاه آمد با ستاد
32 به شبگیری شباشب از سحر پیش برفت و کوه را آورد ب ا خویش
33 چو اندیشه به کارش کرد تمییز به حیرت ماند رام و لشکرش نیز
34 زبان آفرینش برگشادند فزون از گفتنم انصاف دادند
35 سبک هر داوری کان بود در کار به دست آمد ازان کوه گرانبار
36 دوان بر زخمهای خسته بستند چنان به شد که پنداری نخستند
37 به دم برخاست هر یک خسته از جای چو گردد مرده روز حشر بر پای
38 خداوندی که تاثیر گیا داد گیا داد و به لچمن هم شفا داد
39 برادر را به صحبت دید چون رام به شکر حق زبان جنباند در کام
40 جبین ساییده بهر سجده بر خاک فراوان کرد شکر ایزد پاک
41 سپه کردند هر یک تهنیت باد غمستان گشت در دم عشرت آباد