نکرده دست تهی اهل دیده از اسیر شهرستانی غزل 685

اسیر شهرستانی

آثار اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

نکرده دست تهی اهل دیده را قلاش

1 نکرده دست تهی اهل دیده را قلاش به رنگ آیینه از نور می کنند معاش

2 نسب به ساغر جم می رساند آینه ام ز ساده لوحی من راز عالمی شد فاش

3 چه گل ز باغ جراحت کسی تواند چید حذر کنید از این رازهای سینه خراش

4 برات روزی ما را به ما نوشته قضا ز پاکی نظر خویش می کنیم معاش

5 گهر به قطره اشک آشنایی ای دارد عجب که بحر نگردد ز گریه ام قلاش

6 ز نقش پای توام چون نسیم غالیه چین به خاک راه توام چون غبار ناصیه پاش؟

7 ملامتم مکن ای دل که دوست می دارم ورع پرستی پنهان و باده نوشی فاش

عکس نوشته
کامنت
comment