1 او مرآن را در آن یله کرده است مهر او را ز دل خله کرده است
1 بت که بتگر کندش دلبر نیست دلبری دستبرد بتگر نیست
2 بت من دل برد که صورت اوست آزری وار و صنع آزر نیست
1 اتفاق افتاد پنداری مرا با زلف یار همچو او من گوژپشتم ، همچو او من بیقرار
2 تافتست آن زلف پر دستان و من زو تافته چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار
1 شه گیتی ز غزنین تاختن برد بر افغانان و بر گبران کهبر