- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خلق را میراند از وی آن جوان تا علاجش را نبینند آن کسان
2 سر به گوشش برد همچون رازگو پس نهاد آن چیز بر بینی او
3 کو به کف سرگین سگ ساییده بود داروی مغز پلید آن دیده بود
4 ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت خلق گفتند این فسونی بد شگفت
5 کین بخواند افسون به گوش او دمید مرده بود افسون به فریادش رسید
6 جنبش اهل فساد آن سو بود که زنا و غمزه و ابرو بود
7 هر کرا مشک نصیحت سود نیست لاجرم با بوی بد خو کرد نیست
8 مشرکان را زان نجس خواندست حق کاندرون پشک زادند از سبق
9 کرم کو زادست در سرگین ابد مینگرداند به عنبر خوی خود
10 چون نزد بر وی نثار رش نور او همه جسمست بیدل چون قشور
11 ور ز رش نور حق قسمیش داد همچو رسم مصر سرگین مرغزاد
12 لیک نه مرغ خسیس خانگی بلک مرغ دانش و فرزانگی
13 تو بدان مانی کز آن نوری تهی زآنک بینی بر پلیدی مینهی
14 از فراقت زرد شد رخسار و رو برگ زردی میوهٔ ناپخته تو
15 دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام گوشت از سختی چنین ماندست خام
16 هشت سالت جوش دادم در فراق کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
17 غورهٔ تو سنگ بسته کز سقام غورهها اکنون مویزند و تو خام