نمی‌بیند سرم چون شمع شب‌ها روی بالین از کلیم غزل 19

نمی‌بیند سرم چون شمع شب‌ها روی بالین را

1 نمی‌بیند سرم چون شمع شب‌ها روی بالین را به چشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را

2 کدورت بیشتر آن را که جوهر بیشتر باشد نمی‌گیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را

3 نیارد هم‌نشین آنجا خلل در عیش تنهایی پرستش می‌توان کردن ازین ره خانه زین را

4 به ناصِح طُرّه او را چرا بیهوده بنمایم که با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحت‌بین را

5 اگر هم رنگ رویت لاله‌ای در بیستون روید بیفشاند چو گرد از دامن خود نقش شیرین را

6 دو دستم هر دو در بندست در زلف و لب ساقی ندانم گر بگیرم جام، بگذارم کدامین را

7 اگر بر بالش پر سر ندارم، چشم آن دارم که شب‌ها ز اشک حسرت نرم سازم خشت بالین را

8 کلیم افشان کن اول صفحه رو از خوی خجلت که بر هر کاغذی نتوان نوشتن شعر رنگین را

عکس نوشته
کامنت
comment