1 به روشنایی افکار نغز، پی نبرد: قلم که راه نپیمود، جز به تاریکی
2 درین خیال ز دست خیال باریکم: به صورت قلم افتادهام ز باریکی
1 ای طرّهات کلف به رخ آفتابکن روی تو آفتاب و مه اندر نقابکن
2 تیر نگاه چشم تو رستم به غمزه دوز مویت کمند گردن افراسیابکن
1 سپاه عشق تو ملک وجود ویران کرد بنای هستی عمرم به خاک یکسان کرد
2 چه گویمت که چه کرده است خواهی ار دانی بدان که آنچه که ناید به گفتوگو آن کرد
1 گر رسد دست من بدامانش میزنم چاک تا گریبانش
2 عمرم اندر غمت بپایان شد شب هجر تو نیست پایانش