1 ره نداد آه قدرم بر سر خوان تو ملک کز نمکدان تو بر لب زنم انگشت نمک
2 رستخیزی که شود زیر و زبر کار جهان چند رختم به سما باشد و بختم به سمک
3 میشدم دامن ترسابچه گیرم پی کام عشق فریاد برآورد که الله معک
4 هرکه در کعبه به اخلاص نشد خالص نیست دل ما سنگ سیاهست ولی سنگ محک
5 من کجا فن سراییدن اشعار کجا آن چه بر لوح جبین رفت نمیگردد حک
6 بر جمال تو نهادند از آن خال سیاه که ز حسن تو نیفتند ملایک در شک
7 عشق میجستم و دل بود سراسیمه که چیست ناگهم فکر تو از صد هوش آورد به یک
8 شد چنان عشق تو کز صحبتم از دور شوی متصور به جمال تو درآیند ملک
9 هردم افسانه جانکاه «نظیری» بیش است عمر رفت و نه نشستیم به هم یک دو شبک