1 با وصل تو دست در کمر نتوان کرد با درد فراق هم بسر نتوان کرد
2 چون چارهٔ کار غیر بیتابی نیست جز ناله و آه بیاثر نتوان کرد
1 تجلی چون کند دلبر کنم شکران تجلی را تسلی چون دهد ازخود نخواهم آن تسلی را
2 بسوزد در تجلی و نسازد با تسلی دل ببخشدگر تسلی جان دهم آن جان تجلی را
1 عرصه لامکان سرای من است این کهن خاکدان چه جای من است
2 دلم از غصه خون شدی گر نه مونس جان من خدای من است
1 میکنم هرچند پنهان میشود این راز فاش عشق را نتوان نهفتن هست بیجا این تلاش
2 دل ز من بردی ببر جان نیز اگر خواهی رواست هر دو عالم باشد ار قربان یکموی تو باش