بی او نتوان از جلال الدین محمد مولوی غزل 1883

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

بی او نتوان رفتن بی‌او نتوان گفتن

1 بی او نتوان رفتن بی‌او نتوان گفتن بی او نتوان شستن بی‌او نتوان خفتن

2 ای حلقه زن این در در باز نتان کردن زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن

3 گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن

4 کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد چون مرغ دل او پرد زین گنبد بی‌روزن

5 این باید و آن باید از شرک خفی زاید آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن

6 آن باید کو آرد او جمله گهر بارد یا رب که چه‌ها دارد آن ساقی شیرین فن

7 دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه او خواجه و من بنده پستی بود و روغن

عکس نوشته
کامنت
comment