- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به نقیبی بگفت روزی امین که بران صد پیاده در صف کین
2 او حدیث امین به جای بماند بشد و صد سوار در صف راند
3 چون چنان دید گرم گشت امین پس بدو گفت کای چنین و چنین
4 نه درین ساعت ای بدِ بدکار منت گفتم پیاده بر نه سوار
5 چون نقیب این سخن ازو بشنید نیک دانست پاک را ز پلید
6 گفت بر من ترش مکن بینی که هم اکنون به چشم خود بینی
7 کز بدی خویت و ز مردی خویش هم پیاده شوند و هم درویش
8 عزم و حزم شهان سوی کِه و مه آهنین پای و آتشین سر به
9 بدگهر رای و یار کی دارد دوزخ آب خدای کی دارد
10 زر ز آهن عزیزتر زان شد کاهن از بیم شاه لرزان شد
11 رای بد ملک و دین روشن را همچو یار بدست مر تن را