- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به سرهنگ سلطان چنین گفت زن که خیز ای مبارک در رزق زن
2 برو تا ز خوانت نصیبی دهند که فرزندکانت نظر بر رهند
3 بگفتا بود مطبخ امروز سرد که سلطان به شب نیت روزه کرد
4 زن از ناامیدی سر انداخت پیش همی گفت با خود دل از فاقه ریش
5 که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟ که افطار او عید طفلان ماست
6 خورنده که خیرش برآید ز دست به از صائمالدهر دنیاپرست
7 مُسلَّم کسی را بود روزهداشت که درماندهای را دهد نان چاشت
8 وگرنه چه لازم که سعیی بری ز خود بازگیری و هم خود خوری؟