- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عالمی را به فراق رخ خود میسوزی تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟
2 دل سخت تو به جز کینه نورزد با ما چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟
3 خار این کوه و بیابان همه سوزن باید تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی
4 نسبت گل بتو میکردم و عقلم میگفت: پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی
5 وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت چرخ پیروزه نمیخواست مرا پیروزی
6 شب هجران ترا صبح پدیدار نبود گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی
7 اوحدی، بر رخ این تازه جوانان بیزر عشق رسوا بود، آنگاه به پیر آموزی؟