از او پرسید سرّ آن دهان از فضولی بغدادی غزل 308

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

از او پرسید سرّ آن دهان را، من نمی‌دانم

1 از او پرسید سرّ آن دهان را، من نمی‌دانم خدا می‌داند این سر نهان را، من نمی‌دانم

2 به جان نظارهٔ او می‌کنم از دیده مستغنی حیات من به درد اوست جان را من نمی‌دانم

3 رقیب از مهربانی‌های آن بت می‌زند لافی دروغست این مگر رسم بتان را من نمی‌دانم؟

4 چگونه شمع همرازم بود شب‌های تنهایی که گرد آرد زبانی آن زبان را من نمی‌دانم

5 مپرس ای هم‌نشین آیین ارباب ریا از من جمیع خلق می‌دانند آن را، من نمی‌دانم

6 مکن در ترک جام و میل تقوی عیب من ساقی تو می‌دانی بد و نیک جهان را، من نمی‌دانم

7 فضولی گر همی‌خواهی که باشم با تو هم‌مشرب تو خود بنما ره کوی مغان را، من نمی‌دانم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر