- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جوابش داد آنگه شاه عشاق که پنهان نیست اینجا راه عشاق
2 همه پیداست راهم تا سوی ذات دمادم میرسانم جمله ذرات
3 از اول سر عشقت باز گویم پس آنگه از فنایت راز گویم
4 تو سر عشق میخواهی که دانی ز من بشنو تو ای پیر این معانی
5 بسی با سالکان بودی درین راه بسی ز ایشان تو بشنودی بسی راه
6 بسی گفتی و دیگر باز گفتی ابا ایشان تو از هر راز گفتی
7 بسی گویند سر عشق اینجا که تا بگشاید این راز معما
8 حقیقت عشق زیبد بر من ای پیر گراندر عشق نبود هیچ تدبیر
9 نه عشق اینجا یکی چیز است بنگر همه عشق است اینجا سر باسر
10 همی ورزند کل عشق مجازی از ایشان میدهد در عشق بازی
11 حقیقت عشق من آمد ره تاریک هر کس روشن آمد
12 ز عشق کل ترا بنمایم اسرار مگر راهی شود اینجا پدیدار
13 ترا در عشق من اینجا حقیقت بدانی صاحب شرع و طریقت
14 ترا بخشیدهام من سرفرازی مدان عشق مرا اینجا ببازی
15 طلب از عشق اینست که ما را جان جان اینجا یقین است
16 مرا عشق است اینجا گاه بنگر که خواهم باختن از عشق خود سر
17 مرا عشق است با اینجا ز گوهر رهانم من جهان از گفتن بر
18 مرا عشق است با جان و سر و دل بجو آن ره مگر گردی تو واصل
19 منم در عشق خود در دار دنیا که دیدستم ز خود دیدار مولا
20 بسوزانم وجود خود در اینجا یقین کردم سجود خود در اینجا
21 حقیقت سر عشقم نیست بسیار بتو میگویم اینجا گاه ای یار
22 فدایم من در اینجا گاه بنگر همه ما را غلام و شاه بنگر
23 خدایم شبلی اندر پاکبازی تو چون مائی و چون من پاکبازی
24 ندانم من که در کون و مکانم حقیقت جسمم و هم نور جانم
25 خدایم من که هستم در نمودار ز شوق این یقینم بر سر دار
26 خدایم من که اینجا رهنمایم هر آنکس را که خواهم ره نمایم
27 خدایم من که اینجا گه بدیدم ابا خود گویم و از خود شنیدم
28 خدایم در حقیقت پایدارم ترا من داشته در پایدارم
29 خدایم من درون جان و در دل کنم هر کس که خواهم نیز واصل
30 خدایم من نمودار دو عالم که پیدا کردم آدم را درین دم
31 نه من میگویم این سر راز مطلق حقست اینجا که میگوید اناالحق
32 اناالحق میزنم در بود جمله منم بیشک یقین معبود جمله
33 اناالحق میزنم در من رآنی درون جمله رازم در نهانی
34 درون جمله اسرار نهانم یقین من حاجت هرکس بدانم
35 نه من میگویم این سر را مطلق حقست میدان که میگوید یقین حق
36 درون جملهام در بینیازی کنم با جمله اینجا عشق بازی
37 بصورت میکنم تقریر معنی که صورت دارم اندر دار معنی
38 بمعنی کردم اینجا رازها فاش همه نقشند و من دیدار نقاش
39 منم نقاش اینجا نقش بستم چو بستم هم بدست خود شکستم
40 منم نقاش و اینجا نقش بندم به هر نقشی که خواهم نقش بندم
41 ز دید من همه در شور و افغان منم دانا یقین اندر دل و جان
42 هر آن چیزی که خواهم میکنم من همه ذرات را تابان کنم من
43 به هر کسوت که اینجا رخ نمودم همه در عشق خود پاسخ نمودم
44 بدانستند و با ایشان بگفتم در اسرار با ایشان بسفتم
45 درون جمله گویایم بآواز نمودستم همه انجام و آغاز
46 ز انجام و ز آغازم خبر نه منم بینا ولی سمع و بصر نه
47 درون جمله از من روشن آمد نمود عشقم از این گلشن آمد
48 مرا بد عشق اینجا راز خود باز نمایم تا بداند صاحب راز
49 اگرچه جمله من هستم پدیدار تمام از من کسی خود نیست بیدار
50 منم آگاه کاینجا راز گویم نمود خود به هر آواز گویم
51 زهر آواز دیگر گونه اسرار همی گویم در اینجا گه بگفتار
52 منم با جمله و جمله ندانند وگردانند زمن حیران بمانند
53 منم رخ سوی من آورده اینجا بمانده در درون پرده اینجا
54 درون پرده اینجا پرده بازم ولی آخر کنم این پرده بازم
55 چو بگشایم ز رخ این پرده را باز نمایم جملگی گم کرده را باز
56 نمایم آنچه اینجا گم نمودم که تا کلی بیابد بود بودم
57 دم آخر رسانم جمله در خاک بخون گردانم اینجا جملگی پاک
58 بگردانم میان خاک درخون تمامت آنکه آرم جمله بیرون
59 حقیقت در صفات نقش ذرات رسانم جملگی را در سوی ذات
60 حقیقت وصل صورت آخرین است ولی جان در صفاتم پیش بین است
61 چوجان در آخر آید سوی حضرت رساند مر مرا در سوی قربت
62 وصالش در فراق آمد پدیدار چو گردد او ز صورت ناپدیدار
63 رسانم سوی ذات اول صفاتم کنم محو و رسانم سوی ذاتم
64 چوخواهی گشت سوی حضرتم باز نظر میکن تو درانجام و آغاز
65 چو سوی حضرت ما بازگردی یقین آن لحظه صاحب راز گردی
66 چنان باید که باشد اشتیاقت بما تا نبود اینجا گه فراقت
67 فراقت صورتست از دار دنیا ولی در آخرت دیدار مولا
68 در آن لحظه که جان درتن نماند نماند ما و من جز من نماند
69 نماند ما و من جز من در آفاق تو باشی در یکی شبلی بکل طاق
70 یکی ذاتست این دم تا بدانی یکی جزء است آدم تا بدانی
71 ترا پیداست ذات ما بدین حرف ولی روغن کجا گنجد در این ظرف
72 یکی ذاتست جمله آشکاره کنی اینجا توذات ما نظاره
73 یکی ذاتست بیرون از مکانم ز بالای صفات جاودانم
74 تمامت انبیا رفتند ودیدند در اینجا گه بکام خود رسیدند
75 یکیاند این زمان درآشنائی رسیده در بقا و در خدائی
76 یکی اند این زمان در جملگی گم همه چون قطره ایشانند قلزم
77 وصالم انبیا دیدند و عشاق نمایم آنکه وصل ماست مشتاق
78 بوصل ما مران کو دارد امید ورا دیدار خود بخشیم جاوید
79 بوصلم هر که اینجا راه یابد ابی صورت سوی ذاتم شتابد
80 هر آنکو عاشق ما شد در اینجا ز ذاتم بود یکتا شد در اینجا
81 نمایم آخر کارش حقیقت نمود خود چو رفت از این طبیعت
82 وصالم دید دید جاودانست مر این را صد کتب شرح و بیانست
83 ولی میگویمت اینجایگه راز که پیش از مرگ بنمایم ترا باز
84 ز پیش از رفتن دنیا مرا بین نمود ما درین صورت لقا بین
85 بیانی اندر اینجا من نمایم ولی عشاق را روشن نمایم
86 نگفتی عشق اینست که میداند که در ما پیش بین است
87 حقیقت عشق پیش از مرگ دریاب مرا بین و همه کن ترک و دریاب
88 بجز من منگر اینجا در وجودت که تا کون و مکان آرد سجودت
89 تو بردار این زمان از جای پرده بسوزان پردههای سال خورده
90 پس پرده جمال ما عیان است تماشای همه خلق جهانست
91 پس پرده جمال ماست دیدار مرا در پرده بنگر ناپدیدار
92 پس پرده مرا نور جلالست زبانها جمله در ما گنگ و لال است
93 زبان عقل اگرچه گفت او برد در اسرار ما راهست او برد
94 ولیکن آخر کار اندر اینجا فرو مانده نهاده سر در اینجا
95 حقیقت عشق ما از ماست آگاه بسوی ما یقین آورده او راه
96 مرا عشق است اینجا راز دانم که میداند همه راز نهانم
97 یقین این صورت اینجا عقل پرداخت ولیکن عشق بنیادش برانداخت
98 حقیقت عقل اینجا خانهٔ کرد دگر مر عشق آن ویرانهٔ کرد
99 یقین چون گنج یابی در خرابه چه خواهی کرد آنجا گه قرابه
100 تو اینجا کیمیا جوی ار توانی که باشد کیمیا گنج نهانی
101 حقیقت کیمیا دیدار جانست که نور روحها از عکس آنست
102 تو اصل کیمیای گنج یاری که نقد هر چه میخواهی تو داری
103 تو همچون کیمیائی در دل و جان بزن بر صورت و سکه بگردان
104 تو قلب خویشتن بارز کن اینجا حقیقت جسم ما جان کن مصفا
105 حقیقت این به جز ایندیگری نیست که قلب از کیمیا کم از زری نیست
106 حقیقت چون شود نقدت پدیدار شود قلب توکلی ناپدیدار
107 ببوی عشق جانم نیست او شد تنم شد نیست تا کل هست او شد
108 نه مستی جلال یار پیداست که اینجا گه جمال یار پیداست
109 نگردد نیست هرگز یار از ما ولی بنماید این اسرار از ما
110 که من بودم درون جان منصور اناالحق خود زده در عشق منصور
111 شده با کل همه جزء جهانم نموداریست این عضو عیانم
112 نمودار است اینجا صورتم خاک ولیکن من توام در هستی پاک
113 که باشد خرمنی در صورت من نمودار است اعیان صورت من
114 ضرورت بود اینجا نقش بیچون نمودن دروصالت هفت گردون
115 چو ما در عشق خود پیدا نمائیم حقیقت این همه زیبا نمائیم
116 جمال ماست آدم در نهانی نمیدانند این خلق نهانی
117 چو نادانند و ما دانای حالیم ز وصل خویشتن عین وصالیم
118 حقیقت عشق تا ما دیده باشیم مکان لامکان گردیده باشیم
119 چو ما این پرده برداریم از رخ دهیم آن را که میخواهیم پاسخ
120 نمایم با همه کس پاسخ اینجا نمایم بازش اینجا من رخ اینجا
121 نمایم پاسخ اینجا با همه کس منم جمله نداند ذات من کس
122 حقیقت عشق ما اینست دیدی بنور این بیان اینجا رسیدی
123 چو من در پردهٔ صورت عیانم یقین عشق است در شرح و بیانم
124 یکی باشد بیان مختلف راز از اینجاهم یکی بد سوی آغاز
125 ز عشق خود شدم پیدا در اینجا ز عشق خود شدم یکتا در اینجا
126 حقیقت صورت عشقم چنین بود یقین منصور در ما پیش بین بود
127 چو اندر خود حقیقت پیش بینم اناالحق میزنیم و پیش بینم
128 اناالحق میزنم از سرّ مستی نه همچون دیگران در بت پرستی
129 بت ما صورتست و در فنایست دل ما جان شد و اندر بقایست
130 بت ما صورتست و گفت و گویست یکی بود و یکی در جستجوی است
131 چنین افتاد اندر اصل اول که اینجا گه شود ناگه مبدل
132 همان کردم طلب در آخر کار که آیم سوی ایشان من در این کار
133 چو عشقم بیعدد در پرده آورد برون در سوی خود گم کرده آورد
134 نگردم هیچ کم عین العیانست مرا از آن عیان عین العیان است
135 اگر خواهم نمودن جمله ذرات کنم من محو و بنمایم همه ذات
136 ولیکن چون قلم راندم حقیقت نوشتم خویش و خود خواندم حقیقت
137 چو نقد خود نمودم بهر جانم صور افتاد کل راز نهانم
138 منم عشق و منم اینجایگه حق ترا شیخا بگفتم سر مطلق
139 از این معنی منم اینجا به تحقیق یقین شبلی چو از وی یافت توفیق
140 زبانش لال شد اینجا بگفتار چو او را دید اینجا صاحب اسرار
141 چو او را صاحب شرع و بیان دید زبانش لال شد خود بیزبان دید
142 یکی شد در وصال جان و دل گم میان قطره اندر بحر قلزم
143 درین معنی عجب افتاد آن پیر نمیگنجد در این اسرار تدبیر
144 از اول گرچه بود او صاحب راز گمانش باالیقین آمد باعزاز
145 چنان منصور در شرح و بیان بود کزو عشاق در شور و فغان بود
146 توئی منصور و با تو جمله باز است در معنی بر عطار باز است
147 تو منصوری ابرداری ندانی تو هم شبلی صفت حیران بمانی
148 همه ذرات اندر گفت و گویند ابا جان ودل اندر جستجویند