- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جوابش داد شاه آفرینش که بگشاد این زمانت عین بینش
2 کنون ای بایزیدا دیده بگشای که تاواصل شوی از من در اینجای
3 سؤالم کردی از جان نی ز جانان بگویم با تو اکنون راز پنهان
4 حقیقت جان توامروز مائیم که بود خود در این صورت نمائیم
5 توئی صورت منم جان تو اینجا یقین پیدا و پنهان تو اینجا
6 ز پیدائی درین صورت نظر کن ز پنهانی تو از جانت خبر کن
7 خبر کن جان و بنگر در درونت همی گویم که هستم رهنمونت
8 قل الرّوحست امر من نهانی در آتاسرّم اینجاباز دانی
9 قل الروحست جان نقشی ندارد ابا ما اندر اینجا پای دارد
10 قل الروحست جان با تو سخنگوی ز بهر دیدما در جست و در جوی
11 قل الروحست جان با تن حقیقت چنین باشد که اینجا دید دیدت
12 قل الروحست چون آگاه ماهست فتاده با تو اندر راه ما هست
13 قل الروحست از ما از عیانت مر او را دادهام عین عیانت
14 قل الروحست از ما بینشانست نمود او ابا ما جاودانست
15 قل الروح است از ما بردر تو حقیقت بایزید از رهبر تو
16 قل الروح است از رازم خبردار حجاب صورتت از پیش بردار
17 تو ازمائی به جز ما خود چه چیز است در اینجا دید غیری یک پشیز است
18 ندارد از صور جانت نشانی ز من گر بشنود شرح و بیانی
19 دلت چون خانهٔ راز است ما را دو چشم جان تو باز است ما را
20 چنان ای بایزید اینجا گرفتار نماندستی تو اندر پنج و در چار
21 تو صورت داری و گویی که معنی همی بینی تو در پندار دعوی
22 مبین اینجا چنین ما را حقیقت همی گویم دمادم از شریعت
23 بجز من هیچ منگر در درون را که باشم من ترا مر رهنمون را
24 تو ای نادیده از من هیچ اسرار وگرنه همچو من بودی خبردار
25 تو ای از من ندیده هیچ بوئی عجایب کردی اینجاگفت و گوئی
26 ز دریا گرخبر داری در اینجا توی دریا و من درّی بدریا
27 وجودت قطره اندر بحر بوده است درو پیدا عجب درّی نموده است
28 تو اینجاجوهری از قطرهٔ آب ولی از دُرنهٔ یکدم خبر یاب
29 خبردار از عیان بحر و جواهر که جانت جوهر است او را تو بنگر
30 که اینجا قدر این قطره بدانی شود پیدا بتو راز نهانی
31 همیشه قطره استسقاست او را که بود او هم از دریاست او را
32 چو قطره عین دریای حقیقت که این دریا بود دایم رفیقت
33 تو اول آنچه گفتی با من اینجا ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
34 مرا تو باز دانستی که چونست نمود من ترا این رهنمونست
35 در این آتش که سودای جهانست یکی لمعه درینجا گه عیان است
36 منم تو تو منی ای شبلی پاک اگر بیرون شوی از آب و از خاک
37 مرا تو باز دانستی که چون است نمود من ترا این رهنمون است
38 تو اول آنچه گفتی با من اینجا ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
39 رها کن بایزیدا این چهارت که تا بیرون شوی با این چه کارت
40 ازین صورت اگر فانی شوی باز بیابی در درون ذاتم عیان باز
41 تو کام خود زجان اینجا نیابی یقین میدان که جان پیدا نیابی
42 نیابی جان تو پیدا سوی صورت که صورت دارد اینجا گه کدورت
43 نیابی جان تو با صورت در اینجا همی بشنو زمنصورت در این جا
44 حقیقت جان ذاتم بیگمانست یقین خود را در این صورت ندان است
45 چو جان تو از این صورت جدایست که در ذات حقیقت جان خدایست
46 کنون ای بایزید ارازدان تو ز من این نکته دیگر بازدان تو
47 که او در دل بود پیوسته پیدا ز دل بنگر سوی جانان در اینجا
48 درون دل منور دار دایم که دل از جان بود پیوسته قائم
49 چو دل با تو شود هر دو یکی باز یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز
50 نموداری کنم در جان نهانت کنم بیوسته بی نام و نشانت
51 چوجان اینجا است از دیدار ما گم شده در نقطهٔ پرگار ما گم
52 تو تا با جان بوی ما را نیابی نمود ما کجا پیدا بیابی
53 تو جان با ما چه گوئی تا چه جوئی چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی
54 بما پیداست عرش و فرش اینجا که تا پیدا کنم سر دو عالم
55 بما پیداست آنجا آنچه بینند کسانی کاندرین عین الیقیناند
56 مرادانند جان اینجا برد راه نموده تا ز ما هستند آگاه
57 حقیقت صورتت از جانست با قدر بودجانت مثال ماه یا بدر
58 مثال بدر آمد جان درین راه نموده تا زما هستند آگاه
59 چو جان را بنگری اینش مثال است که بعد پانزده او را زوالست
60 چو جان باشد حقیقت بدراین راه شود بیشک قبول حضرت شاه
61 قبول حضرت بیچون بیابد تمامت قبهٔ گردون بیابد
62 شود سالکُ منازل در منازل بقدر خود شود در عشق واصل
63 ز بعد آن گذر آرد به اسرار شود یک جزء از وی ناپدیدار
64 چو یک جزء از جمالش محو گردد بساط عشق دیگر در نوردد
65 به هر روزی که آید گم شود باز بآخر تا بآخر گم شود باز
66 چو دور افتد زجرم آسمانی شود نزدیک شاه ار می بدانی
67 چو مه در جرم گردد ناپدیدار که تواندر خود نظر میکن پدیدار
68 همه خورشید گردد صورت ماه نماند نور حقیقت گردد آگاه
69 چو جان اینجاست ماه رویم اینجا دو روزی رخ نموده سویم اینجا
70 نمودی روی با من در صور باز نخواهد ماند در این رهگذر باز
71 شوم محو فنا از سرّ بیچون دگر خورشید گردد بیچه و چون
72 چو من خورشید جمله عاشقانم گهی پیداست جان گاهی نهانم
73 نمانم ازنهان شد راز مطلق که پیدا دیدم و گفتم اناالحق
74 از اول ماه بودم اندرین راه شدم خورشید اندر هفت خرگاه
75 بگشتم گرد گردونها سراسر نمودم جرم خود در هفت اختر
76 سراسر سیر گردم در وصالم شده گم عاقبت اندر جلالم
77 چو با خورشید عزت کل رسیدم بجز خورشید من چیزی ندیدم
78 چو ذات ما بنور او فنا شد حقیقت بود شد عین خدا شد
79 چنان خورشید اینجا آشکار است که در آتش بنور اندر نظاره است
80 همه ذرات ازخورشید پیداست ز خورشید این تمامت شور و غوغاست
81 ز نور ذات او روشن شده کل ز نور ذات او گلشن شده کل
82 یقین ای بایزید این را بدان باز که میگویم ز سر جان جان باز
83 یقین خورشید منصور است و ذاتست ترا امروز در عین صفات است
84 درون من منوّر شد حقیقت نهاد او مصور شد حقیقت
85 فرستادم ترا در عین مستی که چون ماهی شدی و خودپرستی
86 چنانت رخ نمودستم درین راز نمییابی مرا اینجایگه باز
87 مگر ما را بچشم ما ببینی نهانی و عیان پیدا ببینی
88 منم خورشید و تو ماهی درین راه ترا محو آورم آخر در این راه
89 چنانت محو گردانم به آخر که خورشیدم به بینی جان بظاهر
90 چو آخر محو گردانم نهانت در این پیدا بیابی سر جانت
91 دم آخر طلب کن سر جانان که پیداست اینجابی صور جان
92 حقیقت جان چو محو این جهان شد نمانده جان بکلی جان جان شد
93 منست او و منم ای شیخ جانم در او گم گشت جان او شد جهانم
94 چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق نباشد جز که او پیوسته مطلق
95 مرا معبود اینجا آشکار است حقیقت در دل و جانم نظاره است
96 چو من جزوم در اینجا جمله جزوند چو من جانم در اینجاجمله عضوند
97 چو من دیدار بنمایم در اینجا نظر کردم همه من بودم اینجا
98 چو دیدار من اینجا باز دیدم جمالم در جمال او بدیدم
99 جلالم در تو پیدا شد نه بینی مرا بشناس اگر صاحب یقینی
100 یقین پیش آر و بگذر از گمان تو مرا بین در درون جان جان تو
101 عیان اینست کاگاهی بدیدم ترا اینجایگه شاهی بدیدم
102 عیان اینست کاکنون گردی آگاه بمعنی و بصورت خود توئی شاه
103 تو شاهی بایزید از قرب اعلی حقیقت غرقه در نور تجلا
104 تو شاهی بایزیدا اصل بنگر مرا بین در درون و وصل بنگر
105 تو شاهی بایزید اینجا حقیقت سپردستی یقین راه شریعت
106 تو شاهی بایزید از سرّ ما باز نظر کن این زمان انجام و آغاز
107 چنان دان بایزید اینجا حقیقت تو شاهی و الهی در حقیقت
108 چنین دان بایزید اینجا به تحقیق که بخشیدم ترا اسرار توفیق
109 ترا توفیق دادم تا بیابی ترا تحقیق دادم تا بیابی
110 که من جان توام اینجا یقین دان چو جانت در درونت بیش بین دان
111 ترا بخشیدهام جان و جهان من نمود خود نمودستم نهان من
112 درون جان ما میبین رخ یار حقیقت باز میدان پاسخ یار
113 ترا جانم در این جان و تن و دل ترا آخر کنم ای شیخ واصل
114 کنم واصل ترا بیشک حقیقت نمایم مر ترا اسرار دیدت
115 ز جان اینجا نظر کن در دل خود حقیقت عرش بنگر حاصل خود
116 بجان بنگر که من خورشید هستم درون سایهات جاوید هستم
117 نباشد جز رخ من هیچ خورشید که خواهد بود اینجاگاه جاوید
118 نباشد جز رخ تو جاودانی مراد جانم از جان و جوانی
119 بمانم جاودانی در بر تو درون جمله باشم رهبر تو
120 منم راه و منم رهبر در اینجا حقیقت او دمی رهبر در اینجا
121 چو ره بردی کنون در جسم و جانت منم هم آشکارا و نهانت
122 نهان و آشکاراام همیشه ترا اینجای بنمائیم همیشه
123 نهانی بس هویداام درونت منم در عشق کل صبر و سکونت
124 درون جان تو جانات مستم که پیدائی و پنهانیت هستم
125 سلوک اولت در صورت افتاد از آن در راه ما معذورت افتاد
126 سلوک آخرت اینجا وصالست ترا اکنون بهت شد عید سال است
127 چو سال آمد مبارک دان تو نوروز که دیدستی حقیقت عید نوروز
128 بروز تو کنون تو در رسیدی بهار وسال نو را باز دیدی
129 گلت بشکفت و نرگس بار آورد وصالت در درون این بار آورد
130 یقین جانان منم امروز پیدا به بخت و طالع اینجائی هویدا
131 همه ذرات صورت باز گردان ز خورشیدت رخم تابنده گردان
132 حقیقت زنده کن ذرات عالم نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم
133 تو ذرات عالمی اینجای بشناس توئی پنهان شده پیدا و بشناس
134 چو پنهان یافتی پیدا بدانی چو پیدا یافتی یکتا بدانی
135 دمی بخشیدمت از خود بیکبار که تا اینجا شدی از ما پدیدار
136 دمی بخشیدمت از لامکان من ز ذات خویشتن اندر جهان من
137 دمی بخشیدمت تا زنده باشی ز خورشید رخم تابنده باشی
138 ترا این دم که داری آن زمان دان هر آن چیزی که میخواهی بمادان
139 ترا اینجا چو دادم آشنائی حقیقت دادمت هم روشنائی
140 ز نور ذات من خود آشکاره ترا کردم همی میکن نظاره
141 نفخت فیه من روحست جانت نمود مادرین عین عیانت
142 نفختُ فیهِ من روحست ز اسرار تو کلّی ذات مائی دم نگهدار
143 ز ذات مایکی لمعه رسیده است ترا یک سلسله از آن رسیده است
144 از آن یک لمعه در جمله جهان بین از آن صد شور وآشوب و فغان بین
145 منم هر کسوتی را من خبردار نمودارم کنون بنگر بر این دار
146 همه مائیم چه دارو چه زنجیر ولی در عشق کردستیم تأخیر
147 که بنمائیم اینجا راز بیچون بگویم آنچه هستم بیچه و چون
148 بگویم آنچه ما را آشکاره است صفات ما بما اکنون نظاره است
149 وصال ما کسی یابد که جان دید مرا اندر عیان جا و جهان دید
150 وصال او یافت از ما کو فنا شد ز بود خود کنون آگاه ماشد
151 وصال او یافت از ما در یقین باز که ما را دید و از ما شد سرافراز
152 وصال او یافت از ما در دل ریش که ما را دید اینجا حاصل خویش
153 وصالم هر که یابد جان فشاند بجان و سر ز وصل ما نماند
154 کنون ای بایزید ار عاشقی تو فنای عشق ما را لایقی تو
155 اگر از عاشقانی جان برافشان تو جان جان طلب می بگذر از آن
156 وصال اینجاست میبینم دو روزی همی آورد میسازی و سوزی
157 وصال ظاهر صورت چو جانست ترا امروز از او عین عیان است
158 وصال باطنت مائیم بیشک دم آخر چو بنمائیم بیشک
159 بدانی وصل کل در آخر کار چو بردارم حقیقت پرده یکبار
160 چو بردارم ز رخ پرده حقیقت بیابی باز گم کرده حقیقت
161 چو این پرده حقیقت بردرانم بدانی این زمان از بی نشانم
162 در آن ساعت نشانی بی نشانی بیابی عین لا آن دم بدانی
163 چو در عین فنا یابی بقایت یکی باشد ز دید ما لقایت
164 بقای آخرین مائیم بنگر حقیقت در همه جائیم بنگر
165 همه جا جان را پاینده باشد کسی داند که از جان زنده باشد
166 ز حال این حقیقت نیست آگاه کسی تا همچون ما گردد یقین شاه
167 من از اول حقیقت بنده بودم ببوی وصل جانان زنده بودم
168 شدم از بندگی در قرب شاهی کنونم این زمان دید الهی
169 بصیرت لیک معنی جان جهانم تو میدانی حقیقت ز آنکه آنم
170 کنون آنم که جویانند جمله بدو از عشق گویانند جمله
171 چو من آنم کنون در وصف ذاتم کجاگویم که من عین صفاتم
172 ز وصف ذات خود هم خویش دانم حقیقت نکتهٔ با تو بخوانم
173 منم کون و مکان ار باز بینی ز من اینجا حقیقت راز بینی
174 منم اینجا حقیقت چوهر ذات فکنده عکس خود بر جمله ذرات
175 منم اینجا نموده نقش آدم هزاران آدم آرم من دمادم
176 بما آدم در اینجا گشت پیدا تو اوئی باز بین او را هویدا
177 تو و او هر دو نور ذات مائید حقیقت صفحه و آیات مائید
178 یکی نورید هر دو در هویدا حقیقت دان مرا امروز اینجا
179 حقیقت بر سر دارم تو بنگر ز بود تو خبر دارم تو بنگر
180 منم بردار اینجا بر تو بردار منم آیینه بیشک تو خبردار