- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 حسن جنبید ز خواب و مژه را برهم زد فتنه برپا شد و نیشی به رگ عالم زد
2 هرچه در پرده نهان بود هویدا کردند چه شبی بود که این صبح سعادت دم زد؟
3 بی محبت ننمودند اجابت هرچند بانگ تسلیم ملک بر فلک اعظم زد
4 به طلب جمله ذرات جهان برجستند مایه عشق چو بر خاک بنی آدم زد
5 خواست آیینه تحقیق به ما بسپارد قفل کوری به دل و دیده نامحرم زد
6 غرض آن داشت که از عشوه اش آگه باشم بر درون زخم ز اندیشه نمک از غم زد
7 عقل چون دید که عشق آمد و خوانخوار آمد لب فرو بست و دم از سلطنت خود کم زد
8 روح آزاد کزین معرکه جان بیرون برد دست در حلقه فتراک خم اندر خم زد
9 سر ازین قصه نیاورد «نظیری » بیرون گرچه عمری به سخن گشت و ورق بر هم زد