- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 حسن میشد حسینش بود همبر بجیحون چون رسیدند آن دو سرور
2 حسن چون بنگریست او را نمییافت گهی از پس گهی از پیش بشتافت
3 بآخر زان سوی جیحونش میدید مقام از خویشتن افزونش میدید
4 بدو گفت ای حبیب و مرد درگاه ز من آموختی آخر تو این راه
5 چنین برآب چون بشتافتی تو بچه چیز این کرامت یافتی تو
6 حسینش گفت ای استاد مطلق بدان این یافتم من در ره حق
7 که دل کردن سفیدم بود پیشه ترا کاغذ سیه کردن همیشه
8 اگر دل را بگردانی چو مردان شود خورشید عشقت چرخ گردان
9 دلی فارغ ز تشبیه وز تعطیل مبرّا از همه تبدیل و تمثیل
10 زمانی کُل شده در قدسِ پاکی زمانی آمده در قید خاکی
11 گهی با خود گهی بیخود دو حالش که تا هم زین بود هم زان کالش