حسن مصرست و رخ چون قمرت از اوحدی مراغه‌ای غزل 682

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو

1 حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو عشق زندان و حصارش که شدم پیر درو

2 خم ابروت کمانیست، که دایم باشد هم کمان مهره و هم ناوک و هم تیر درو

3 حلقهٔ زلف تو دامیست گره گیر، که هست حلق و پای دل من بسته به زنجیر درو

4 جنتست آن رخ خوب و ز دهان و لب تو می‌رود جوی شراب و عسل و شیر درو

5 خود که جوید ز کمند سر زلف تو خلاص؟ که به اخلاص رود گردن نحجیر درو

6 بسم این کار پریشان، که نمی‌بینم جز جگر ریش و دل سوخته توفیر درو

7 گر من از عشق تو آشفته شوم نیست عجب کاوحدی شیفته شد با همه تدبیر درو

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر