1 کرده ما را ناتوان از بس غم جانان ما با عصای نی مگر خیزد ز جا افغان ما
1 هرگه آن گلزار خوبی، یاد می آرد ز ما همچو باران بهاری فیض می بارد ز ما
2 هستی ما تشنه پاشیدنست از یکدگر وای اگر شیرینی غم دست بردارد ز ما
1 پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
2 ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
1 برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
2 از موج حادثات، کمندیست هر طرف دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب