- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مبارک روزی از خوش روزگاران نشسته بود شیرین پیش یاران
2 سخن میرفتشان در هر نوردی چنانک آید ز هر گرمی و سردی
3 یکی عیش گذشته یاد میکرد بدان تاریخ دل را شاد میکرد
4 یکی افسانه آینده میخواند که شادی بیشتر خواهیم ازین راند
5 ز هر شیوه سخن کان دلنواز است بگفتند آنچه وا گفتن دراز است
6 سخن چون شد مسلسل عاقبت کار ستون بیستون آمد پدیدار
7 به خنده گفت با یاران دلافروز علم بر بیستون خواهم زد امروز
8 به بینم کاهنین بازوی فرهاد چگونه سنگ میبرد به پولاد
9 مگر زان سنگ و آهن روزگاری به دلگرمی فتد بر من شراری
10 بفرمود اسب را زین بر نهادن صبا را مهد زرین بر نهادن
11 نبود آن روز گلگون در وثاقش بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش
12 برون آمد چه گویم چون بهاری به زیبائی چو یغمائی نگاری
13 روان شد نرگسان پر خواب گشته چو صد خرمن گل سیراب گشته
14 بدان نازک تنی و آبداری چو مرغی بود در چابک سواری
15 چنان چابک نشین بود آن دلارام که برجستی به زین مقدار ده گام
16 ز نعلش بر صبا مسمار میزد زمین را چون فلک پرگار میزد
17 چو آمد با نثار مشک و نسرین بر آن کوه سنگین کوه سیمین
18 ز عکس روی آن خورشید رخشان ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان
19 چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند
20 به یاد لعل او فرهاد جان کن کننده کوه را چون مرد کان کن
21 ز یار سنگدل خرسنگ میخورد ولیکن عربده با سنگ میکرد
22 عیار دستبردش را در آن سنگ ترازوئی نیامد راست در چنگ
23 به شخص کوه پیکر کوه میکند غمی در پیش چون کوه دماوند
24 درون سنگ از آن میکند مادام که از سنگش برون میآمد آن کام
25 رخ خارا به خون لعل میشست مگر در سنگ خارا لعل میجست
26 چو از لعل لب شیرین خبر یافت به سنگ خاره در گفتی گهر یافت
27 به دستش آهن از دل گرمتر گشت به آهن سنگش از گل نرمتر گشت
28 به دستی سنگ را میکند چون گل به دیگر دست میزد سنگ بر دل
29 دلش را عشق آن بت میخراشید چو بت بودش چرا بت میتراشید
30 شکر لب داشت با خود ساغری شیر به دستش داد کاین بر یاد من گیر
31 ستد شیر از کف شیرین جوانمرد به شیرینی چه گویم چون شکر خورد
32 چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش
33 چو عاشق مست گشت از جام باقی ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی
34 شد اندامش گران از زر کشیدن فرو مانداسبش از گوهر کشیدن
35 نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش سقط گشتی به زیر کوه سیمش
36 چنین گویند که اسب باد رفتار سقط شد زیر آن گنج گهربار
37 چو عاشق دیدکان معشوق چالاک فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
38 به گردن اسب را با شهسوارش ز جا برداشت و آسان کرد کارش
39 به قصرش برد از انسان ناز پرورد که موئی بر تن شیرین نیازرد
40 نهادش بر بساط نوبتی گاه به نوبت گاه خویش آمد دگر راه
41 همان آهنگری با خاره میکرد همان سنگی به آهن پاره میکرد
42 شده بر کوه کوهی بر دل تنگ سری بر سنگ میزد بر سر سنگ
43 چو آهو سبزهای بر کوه دیده ز شورستان به گورستان رمیده