همی از الهامی کرمانشاهی شاهدنامه (چر خیابان باغ فردوس) 95

1 همی خواست آن مرد فرخنده پی سوی بیت مقدس کند راه طی

2 بد استاده آنجا و کردی نظر چو بشنید قرآن از آن پاک سر

3 مرا گفت کای یار بنگر شگفت که دیده سر بی تن آید به گفت

4 بکن آگه از نام این سر مرا گمانم که او هست پیغمبرا

5 بگفتم نه خود پور پیغمبر است که ما را به اسلام او رهبر است

6 یکی تیغ برنده آن نیکبخت همیشه نهان داشت در زیر رخت

7 چو بشنید گفتار من بی دریغ مسلمانی آورد و بگرفت تیغ

8 بزد بر سپه خویش را بی درنگ بیالود از خونشان تیغ و چنگ

9 به پایان بشد کشته در کار زار چو دید آنچنان ام کلثوم زار

10 بدو سخن بگریست از روی درد ستودش بدان کار نیکو که کرد

11 بگفت ای عجب مرد عیسی پرست پی یاری ما برآورده دست

12 ولی رو سیه امت مصطفی (ص) نجویند با ما به غیر از جفا

13 چو شد کشته ترسا برفتم روان همی تا به نزد شه ناتوان

14 بدیدمش بسته به زنجیر پای سرش بی عمامه تنش بی ردای

15 شدم پیش و بوسیدمش پا و دست بپرسید نامم شه حق پرست

16 بدادمش از نام خود آگهی هم از خدمتی کامد از این رهی

17 بفرمود کز جامه با خویشتن چه داری بیاور به نزدیک من

18 ز پوشش مرا هر چه بودی به بر برون کردم از تن ز پا تا به سر

19 نهشتم که چیزی بماند به جای ببردم به نزدیک آن رهنمای

20 بپذیرفت آن را شه دادراست مرا مزد نیک از خداوند خواست

21 به اهل حرم آن خداوند راد به هریک یکی بهره زان جامه داد

22 وزان پاره ای خویش بر سر ببست که بودش برهنه سرحقپرست

23 سوی شهر زان پس گرفتند راه اسیران ز دنبال و در پیش شاه

24 من او را همی رفتم اندر رکاب شتابان به سرخاک و دو دیده آب

25 به ناگه یکی غرفه آمد پدید دران پنج زن جمله زشت و پلید

26 وز آنان مهین تر یکی پیر زال بداندیش و از تخمه ی بد سگال