- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید بتندید و ببالید و بجوشید
2 یکی از خشم آتش را برافروخت گهی بر آب و آتش را فرو سوخت
3 همان دم باز را فرمود هان زود برو چون آتش و باز آی چون دود
4 به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان ز دست او همی دارند افغان
5 ز دانش بهره دارد یا ندارد چو شیران زهره دارد یا ندارد
6 چرا آرد به بین نفرت ز کثرت که داد او را بگو منشور وحدت
7 نمیگردد دمی خالی ز غوغا نمیبندد کمر در خدمت ما
8 چرا از خدمت ما مستمند است وزین دوری گزیدن دردمند است
9 مگر دیوانه و مستست و بی خود که دائم غافلست از نیک و از بد
10 به تن زار و نزارش مینمایند به هر گلزار زارش مینمایند
11 ز استغناء او بسیار گفتند همه مرغان ز عشقش درشگفتند
12 چو نزدیکش رسی میکن تبسم مبادا کو بمیرد از توهم
13 مگو سختش بنه انگشت بر لب نگه میدارش از منقار و مخلب