1 حسنت که همه جهان فسونش بگرفت درد حسد حسود چونش بگرفت
2 سرخی رخت ز گرمی و خشکی نیست از بس عاشق که کشت خونش بگرفت
1 مدتی این مثنوی تاخیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد
2 تا نزاید بخت تو فرزند نو خون نگردد شیر شیرین خوش شنو
1 زاهدی را گفت یاری در عمل کم گری تا چشم را ناید خلل
2 گفت زاهد از دو بیرون نیست حال چشم بیند یا نبیند آن جمال
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم