- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گو: هر که در جهان به تماشا روید و گشت ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت
2 تا او ز نقش چهرهٔ خود پرده بر گرفت ما نقش دیگران ز ورق کردهایم گشت
3 وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی اکنون نمیتوان، که ز بام او فتاد تشت
4 انصاف داد عقل که: در بوستان حسن دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت
5 با دوست هر کجا که نشینی تفرجست خواهی میان گلشن و خواهی کنار دشت
6 روزی شنیدمی به تکلف حدیث خلق عشق آمد، آن حدیث به یک باره در نوشت
7 آسان بود به سوی کسان رفتن، اوحدی اندیشه کن که: گم نشوی وقت بازگشت