- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گهنکارم ز فعل خود گنه کار خداوندا توئی دانای اسرار
2 گنهکارم که فرمانت نبردم ولیکن بادهٔ لطفت بخوردم
3 بکردی توبهٔ همچون نصوحا بدادند جام معنیت مصفّا
4 تو گشتی پاک و معصوم و مطهر گرفتی دامن اولاد حیدر
5 از آنکه شربت ایشان چشیدی دوعالم پیش خود چون بیضه دیدی
6 ز مشرق تا بمغرب کو جوانی که گوید همچو مظهر داستانی
7 اگر یک قطره از جامش کنی نوش کنی تو هستی خود را فراموش
8 شوی واصل بدریای یقینی اناالحق گوئی و منصور بینی
9 اگر از جام او نوشی تو باده نگردی تو بگرد شیخ لاده
10 اگر از جام او داری تو نامی بکن عطّار مسکین را سلامی
11 اگر از جام او داری تو شوقی تو داری در معانیهاش ذوقی
12 اگر از جام او خوردی پیاله نمیخواهی ز اعظم یک نواله
13 اگر از جام او داری تو لذّت نهای با شافعی محتاج صحبت
14 اگر از جام او گردی تو سالک ترا کاری نباشد خود به مالک
15 اگر از جام او گردی مکمّل تو گردی فارغ ز گفتار حنبل
16 اگر از جام او نوشی بعالم ببینی جملگی اسرار آدم
17 اگر از جام او نوشی بتحقیق شود گفتار ما آن جات صدیق
18 ز مشرق تا بمغرب نام دارم ز فضل او هزاران جام دارم
19 اگر از جام او نوشی بمعنی نهند بر فرق تو صد تاج تقوی
20 اگر از جام او نوشی به اسرار ببینی نور او در عین دیدار
21 اگر از جام او نوشی دمادم تو را باشد سلیمانی و خاتم
22 اگر از جام او نوشی چو احمد شریعت را بدانی همچو ابجد
23 اگر از جام او نوشی چو حیدر دو عالم بیشکت گردد مسخّر
24 اگر از جام او نوشی حسن وار خدا یار تو باشد در همه کار
25 اگر نوشی تو از جام حسینی بظاهر هم بباطن نور عینی
26 اگر تو جام او نوشی چو سجّاد تو باشی جان و روح جمله عبّاد
27 اگر تو جام او نوشی چو باقر شود بر تو همه اسرار ظاهر
28 اگر تو جام او نوشی چو صادق تو باشی بر تمام علم حاذق
29 اگر تو جام او نوشی چو کاظم بمانی از بلای نفس سالم
30 اگر تو جام او نوشی رضا گوی درا در دین و دنیا پیشوا گوی
31 اگر تو جام او نوشی تقی وار شوی از خواب غفلت زود بیدار
32 اگر از جام او نوشی نقی بین مبین خود دشمنان آل یاسین
33 اگر تو جام او نوشی چو عسکر تو را قطره نماید حوض کوثر
34 اگر تو جام او نوشی چو مهدی تو باشی در زمان خویش هادی
35 اگر تو جام او نوشی امینی ظهور اولین و آخرینی
36 اگر تو جام او نوشی چو منصور اناالحق گوئی و باشی همه نور
37 اگر تو جام او نوشی چو سلمان محقّق گردی اندر عین عرفان
38 اگر تو جام او نوشی چوبوذر ترا باشد مقام قرب قنبر
39 اگر تو جام او نوشی چو اشتر شود شمشیر تو مانند آذر
40 اگر تو جام او نوشی چو مختار چو ابراهیم اشتر باش سردار
41 اگر تو جام او نوشی چو حارث شوی شمشیر بابش را تو وارث
42 اگر تو جام او نوشی چو عمّار مسیّب بینی اندر عین این کار
43 اگر تو جام او نوشی چو مسلم چو ز مجی از بلا باشی تو سالم
44 اگر تو جام او نوشی بایّام ببینی بایزیدش را به بسطام
45 اگر تو جام او نوشی به آبی تمامی علمها را خود جوابی
46 اگر تو جام او نوشی شوی مست بگوئی عشق خوددر پیش ما هست
47 نبی این باده خورد و نعرهها زد هزاران آتش اندر جان ما زد
48 نبی این باده خورد و حال ما گفت طریق عاشقان را بر ملا گفت
49 نبی این باده خورد و گفت ای جان چرا غافل شدی از شاه مردان
50 نبی این باده خورد و گفت اوداد زسر بگذشتم و از پای آزاد
51 نبی این باده خورد و شادمان شد به پیش عارفان اسرار خوان شد
52 نبی این باده خورد و بیخودی کرد دلم را پر ز نور سرمدی کرد
53 نبی این باده خورد و گشت عاشق ز دُرد بادهاش منصور عاشق
54 نبی این باده خورد و گفت والله توئی در جان و دل بیدارو آگاه
55 نبی این باده خورد و جان فدا کرد به اسرار خدایم آشنا کرد
56 نبی این باده خورد و گفت عطّار توی اندر میان عاشقان یار
57 نبی این باده خورد و گفت مظهر درون سالکان را کرد انور
58 نبی این باده خورد و رفت در راه همی نالید و میگفت ای تو آگاه
59 نبی این باده خورد و دستها زد سماع گرم را او با صفا زد
60 نبی این باده خورد و از چه درآمد خروش و غلغل آن شه برآمد
61 همه گویند عشق این تخم کشته است که حق او را بدست خودسرشته است
62 ز اسرارش همه دلها شود شاد که داده خرمن هستی خود باد
63 ز اسرارش جهان آباد گردد دل عشّاق دانا شاد گردد
64 ز اسرارش منوّر جان عاشق که انور گشته زآن ایمان عاشق
65 ز اسرار تو مظهر گشته عارف ازو آواز میآید که هاتف
66 تو هاتف را ندانی کو بغیب است سر خود در گریبان کش که جیب است
67 ز جیب او همه اسرار دیدم همه مُلک ومَلک عطّار دیدم
68 ز اسرارش همه دیدار دیدم خدا را پیش آن دلدار دیدم
69 محمّد هست دلدار الهی گواه پاکی او ماه و ماهی
70 شریعت با طریقت حقّ او دان ظهور اوست اندر ذات ایشان
71 شریعت خانهٔ امن و امانست طریقت راه قرب راستانست
72 حقیقت اصل وصل آن امین شد چو نوری سوی ربّ العالمین شد
73 از آن می خورد هر کو مست حق شد وجودش پاک و صافی چون ورق شد
74 از آن می هر که خورد او بی هوس شد فغان و نالهٔ او چون جرس شد
75 وجود من پر از نور ولی جو همی خواهم که گویم با تو نیکو
76 ولی ازدست این مشتی منافق نمی گویم من این اسرار لایق
77 وگر گویند عطّار است رافض هر آن کو این بگوید هست حایض
78 به پیشم کمتر از حیض زنان است هر آن کس کو ورا خود این گمانست
79 دو و پانصد کتاب اولیا را دوباره خواندهام هم انبیا را
80 دگر با اولیا بسیار بودم حدیث اولیا چون جان شنودم
81 دگر احمد بحیدر راز گویم ز اهل فضل کی اسرار جویم
82 مرا یاریست اندر پرده پنهان کسی گوید که رو تو راز خود دان
83 دگر میگویدم آن یار برگو باو کن ختم معنی این زمان تو
84 نبی اسرار و عرفان مرتضی شد همی درجان منصور او خدا شد
85 همو معنیّ و آیات کلام است ز غزّت بر محمّد او پیام است
86 امین کبریا چون جبرئیلست بخلق و لطف و عصمت چون خلیل است
87 خدا او را ولیّ الله خوانده برفعت مصطفایش شاه خوانده
88 بهر قرنی برون آید به لونی ازو آباد میدان این دو کونی
89 محمّد با علی از نور ذاتند درون جان عاشق خود حیاتند
90 خدا نور است و او نور خدای است به شرعم این معانی مقتدایست
91 محمد از وجود خویش برخاست تمام نور خود با نورش آراست
92 چو قطره سوی بحر آمد نکو شد اناالحق گوی در معنی هم او شد
93 چه میگوئی تو ای فاضل بیا گو برو انسان کامل را دعاگو
94 ز انسان نور تابد در معانی تو از انسان کامل وا نمانی
95 حقیقت را درون جان ما بین شریعت آستان آن سرا بین
96 دو عالم پیش من خود یک نگین است به تحقیق و یقین دانم چنین است
97 من این دعوی ز اصل کار دارم جهان را اندرو مردار دارم
98 من این دعوی بمعنی باز گویم به پیش شاه خود این راز گویم
99 من این دعوی به دانا کی توانم از آنکو گفت باشد در زبانم
100 مرا دعوی به غیری باشد ای یار که او دو بین شده در عین پندار
101 مرا دعوی مُسلّم گشت در دین که شرعم از محمّد هست تلقین
102 مرا دعوی رسد در کلّ آفاق که هستم در معانیهای او طاق
103 مرا دعوی رسد کز وی بگویم نشان پای او را من بجویم
104 بعمر خویش مدح کس نگفتم دُری از بهر دنیا من نسفتم
105 مرا گنج معانی شد مُسخّر بیمن همّت اولاد حیدر
106 مرا گنج معانی همنشین است ترا استاد شیطان لعین است
107 مرا گنج معانی راهبر شد ترا از این معانی گوش کر شد
108 مرا گنج معانی در درونست به پیشم دین بیدینان زبونست
109 مرا گنج معانی بیشمار است حضور ذوق من دیدار یار است
110 مرا گنج معانی هست در دل کتبهایم شده فضل فضایم
111 مرا گنج معانی بی زوال است تو را سرّ معانی قیل و قال است
112 مرا گنج معانی در قطار است که اشترهای مستم بی مهار است
113 مرا گنج معانی در ظهور است از آن این مظهر من گنج نور است
114 مرا گنج معانی بی کلید است مگو کین از جنید و بایزید است
115 مرا گنج معانی رهنمایست امیرالمؤمنینم پیشوای است
116 مرا گنج معانی در ضمیر است ز اسرارم خوارج در زحیر است
117 مرا گنج معانی بس کبیر است امیرالمؤمنینم دستگیر است
118 مرا گنج معانی خود زعشق است نه جانم کوفه و مصر و دمشق است
119 مرا گنج معانی گفت برخیز برو از جمع بیدینان بپرهیز
120 مرا گنج معانی مرتضایست که او خود تاج و عین اولیایست
121 مرا گنج معانی در کتاب است که نام یار من دروی خطاب است
122 مرا گنج معانی آن امام است که او را جبرئیل از جان غلام است
123 مرا گنج معانی آن امیر است که او جبّار اکبر را وزیر است
124 مرا گنج معانی جعفر آمد که او باب علی را چون درآمد
125 مرا گنج معانی شاه داده است چنانکه قبرش را ماه داده است
126 مرا گنج معانی جفر شاه است که هر دو کون پیشش چون گیاه است
127 مرا گنج معانی نهج او شد از آن گفتار من در دین نکوشد
128 مرا گنج معانی او بداده منم خاک ره آن شاهزاده