1 میرود از خویش دل چون دیده حیران میشود ای خوش آن عاشق که محو روی جانان میشود
2 دور از انصافست از بهر دعا برداشتن آشنا دستی که با چاک گریبان میشود
1 مرا در سینه دل چون نافه تا پرخون نخواهد شد نصیبم نکهتی زان طره شبگون نخواهد شد
2 کمال ناامیدی بین کزان نامهربان شادم به من بیمهریش گر زانچه هست افزون نخواهد شد
1 در آن گلشن که گلچین در به روی باغبان بندد نمیدانم به امّید چه بلبل آشیان بندد
2 خدنگش رخنهها در استخوانم کرد و حیرانم که تا کی در کمینم آسمان زه در کمان بندد
1 به صید جسته از دامی چه خوش میگفت صیّادی که از دام علایق گر توانی جست، آزادی
2 تو با بیگانگان بنشین به عشرت کز غم آزادی که با غم آشنایان را نباشد خاطر شادی