خدایا چون گِلِ ما را سرشتی از نظامی گنجوی خمسه 4

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

خدایا چون گِلِ ما را سرشتی

1 خدایا چون گِلِ ما را سرشتی وثیقت نامه‌ای بر ما نوشتی

2 به ما بر خدمت خود عرض کردی جزای آن به خود بر فرض کردی

3 چو ما با ضعف خود دربند آنیم که بگزاریم خدمت تا توانیم

4 تو با چندان عنایت‌ها که داری ضعیفان را کجا ضایع گذاری

5 بدین امیدهای شاخ در شاخ کرم‌های تو ما را کرد گستاخ

6 و گرنه ما کدامین خاک باشیم که از دیوار تو رنگی تراشیم

7 خلاصی ده که روی از خود بتابیم به خدمت کردنت توفیق یابیم

8 ز ما خود خدمتی شایسته ناید که شادروان عزت را بشاید

9 ولی چون بندگیمان گوشه گیر است ز خدمت بندگان را ناگزیر است

10 اگر خواهی به ما خط در کشیدن ز فرمانت که یارد سر کشیدن

11 و گر گردی ز مشتی خاک خشنود تورا نبود زیان ما را بود سود

12 در آن ساعت که ما مانیم و هوئی ز بخشایش فرو مگذار موئی

13 بیامرز از عطای خویش ما را کرامت کن لقای خویش ما را

14 من آن خاکم که مغزم دانهٔ تست بدین شمعی دلم پروانهٔ تست

15 توئی کاوَّل ز خاکم آفریدی به فضلم زآفرینش بر گزیدی

16 چو روی افروختی چشمم برافروز چو نعمت دادیَم شکرم در آموز

17 به سختی، صبر ده، تا پای دارم در آسانی مکن فرموش کارم

18 شناسا کن به حکمتهای خویشم برافکن برقع غفلت ز پیشم

19 هدایت را ز من پرواز مستان چو اول دادی آخر باز مستان

20 به تقصیری که از حد بیش کردم خجالت را شفیع خویش کردم

21 بهر سهوی که در گفتارم افتد قلم در کش کزین بسیارم افتد

22 رهی دارم به هفتاد و دو هنجار از آن یک ره گل و هفتاد و دو خار

23 عقیدم را در آن ره کش عماری که هست آن راه، راه رستگاری

24 تو را جویم ز هر نقشی که دانم تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم

25 ز سرگردانی تست اینکه پیوست بهر نااهل و اهلی می‌زنم دست

26 به عزم خدمتت برداشتم پای گر از ره یاوه گشتم راه بنمای

27 نیت بر کعبه آورد است جانم اگر در بادیه میرم ندانم

28 بهر نیک و بدی کاندر میانه است کرم بر تست و آن دیگر بهانه است

29 یکی را پای بشکستی و خواندی یکی را بال و پردادی و راندی

30 ندانم تا من مسکین کدامم ز محرومان و مقبولان چه نامم

31 اگر دین دارم و گر بت پرستم بیامرزم بهر نوعی که هستم

32 به فضل خویش کن فضلی مرا یار به عدل خود مکن با فعل من کار

33 ندارد فعل من آن زور بازو که با عدل تو باشد هم ترازو

34 بلی از فعل من فضل تو بیش است اگر بنوازیَم بر جای خویش است

35 به خدمت خاص کن خرسندیَم را به کس مگذار حاجتمندیَم را

36 چنان دارم که در نابود و در بود چنان باشم کزو باشی تو خشنود

37 فراغم ده ز کار این جهانی چو افتد کار با تو خود تو دانی

38 منه بیش از کشش تیمار بر من به قدر زور من نه بار بر من

39 چراغم را ز فیض خویش ده نور سرم را زآستان خود مکن دور

40 دل مست مرا هشیار گردان ز خواب غفلتم بیدار گردان

41 چنان خسبان چو آید وقت خوابم که گر ریزد گلم ماند گلابم

42 زبانم را چنان ران بر شهادت که باشد ختم کارم بر سعادت

43 تنم را در قناعت زنده دل دار مزاجم را بطاعت معتدل دار

44 چو حکمی راند خواهی یا قضائی به تسلیم آفرین در من رضائی

45 دماغ دردمندم را دوا کن دواش از خاک پای مصطفی کن

عکس نوشته
کامنت
comment