- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ره مردان طلب کن تا بدانی حقیقت جاودان یکتا بمانی
2 ره مردان طلب تا دید یابی عیان ذات در توحید یابی
3 ره مردان طلب تا جاودان تو بمانی تا جهان جان جان تو
4 ره مردان طلب در نامرادی اگر تو بی مرادی یامرادی
5 ره مردان طلب در خلوت دل عیان یار بین در خلوت دل
6 ره مردان طلب مانندمنصور که ماند نام تو نانفخهٔ صور
7 ره مردان طلب در دید جانان دمی بنگر تو در توحید جانان
8 ره مردان طلب تا شاد گردی ز اندوه و بلا آزاد گردی
9 ره مردان طلب تا در نمودت نمایند از حقیقت بود بودت
10 ره مردان طلب در شادکامی چرا اندر پی ننگی و نامی
11 ره مردان طلب تا راز یابی حقیقت ذات اعیان باز یابی
12 ره مردان طلب تا راه ایشان بیابی و شوی آگاه ایشان
13 ره مردان یقین منصور کل یافت یقین در راه ایشان رنج و دل یافت
14 ره مردان یقین منصور دیده است از آن در راه کل در نوردیده است
15 ره مردان منم کل باز دیده یقین در راه ایشان راز دیده
16 ره مردان منم کرده در این سر دریده بیشکی پرده در این سر
17 ره مردان منم کرده در آفاق شده در راه مردان بیشکی طاق
18 ره مردان منم کرده حقیقت زده دم از طریقت در شریعت
19 ره مردان منم کرده شده کل از اول آخرم کرده شده کل
20 بمنزل در رسیده این زمانم رخ شه دیده در عین العیانم
21 بمنزل در رسیدم ناگهانی بدیدم من جمال بینشانی
22 بمنزل در رسیدم در حقیقت رخ جانان بدیدم در حقیقت
23 رسیدم تا بمنزگاه عشاق بمنزل در رسیدم شاه عشاق
24 رسیدم تا بمنزل یار دیدم خود اندر عشق برخوردار دیدم
25 رسیدم تا بمنزل در یکی من حقیقت سیر کردم بیشکی من
26 رسیدم تا بمنزل در نمودار ندیدم هیچ چیزی جز رخ یار
27 رسیدم تا بمنزل حق پرستم حقیقت دید من عهد الستم
28 رسیدم تا الست خویش دیدم نمود ذات کل در پیش دیدم
29 رسیدم آنچه میایستم اینجا بدیدم در درونم شیخ یکتا
30 ره سیر وفنا کردم بآخر جمال یار میبینم بظاهر
31 ره سیر و فنا کردم بتحقیق در آخر شیخ بازم داد توفیق
32 ره سیر و فنا کن اندرین راه که تا تو هم رسی در حضرت شاه
33 اگر ره میکنی راهت نمایم بمنزل آدم شاهت نمایم
34 اگر ره میکنی اینست راهت که اینجا مینمایم دید شاهت
35 ره خودبین در اینجا در حقیقت ره تو چیست در راه شریعت
36 ره شرع است شیخا جاودانی اگر این ره کنی بیشک بدانی
37 ره شرعست منزل جان جانان ازین سر وصل ده ذرات جانان
38 ره شرعست دیگر من ندانم بجز این ره روی روشن ندانم
39 ره شرعست اندر شرع شو دوست بشودرخلوت و هر سومرودوست
40 ره شرع است اندر شرع شو شیخ نشین درخلوت و هر سو مرو شیخ
41 ره شرع است اگر میدانی اسرار درین ره عمر خود ضایع بمگذار
42 ره شرعست راهت بانشان است در آخر یار بیشک بینشان است
43 ره شرعست این را هست تحقیق درین ره عاشقان یابند توفیق
44 ره شرعست ازو اینجا مرادت بیاب ای شیخ با عین سعادت
45 ره شرعست طاعت کن درین راه که در طاعت بیابی مر رخ شاه
46 رهت شرعست هر طاعت کن اینجا که از طاعت شوی درجان مصفا
47 براه شرع هر کو یافت مقصود حقیقت یافت در دیدار معبود
48 براه شرع هر کو رفت او دید ز دید او پس آنگه کل نکو دید
49 براه شرع هر که رفت جان شد چو جان در جملهٔ عالم عیان شد
50 براه شرع هر کو رفت حق یافت ز ذات جان جان آنکه سبق یافت
51 براه شرع آنکو دید جانان شدش او تا ابد در جمله پنهان
52 براه شرع هر کوشد چو منصور اناالحق میزند تا نفخهٔ صور
53 براه شرع هر کو گشت جانباز در اینجا یافت این راز نهان باز
54 براه شرع هر کو جانفشان شد حقیقت در شریعت جان جان شد
55 براه شرع هر کو دید حق دید حقیقت گم شد از اسرار توحید
56 براه شرع هر کو در فنا شد ز بعد آن فنا ذات خدا شد
57 براه شرع هر کو دید دیدار یکی گردد عیان ولیس فی الدار
58 براه شرع شیخا رفتهام من سخن در شرع جمله گفتهام من
59 براه شرع احمد در عیانم کنون بنگر نشان بینشانم
60 براه شرع احمد یافتم راز شدم از شرع احمد من سرافراز
61 براه شرع احمد راز دیدم حق الحق در یکی صدر از دیدم
62 چو راه شرع احمد بسپری تو ز دید یار آخر برخوری تو
63 چو راه شرع احمد را سپردی چو من ای شیخ بیشک گوی بردی
64 چو راه شرع احمد دیدی ای دوست کنون برخورچواندر دیدی ای دوست
65 چو راه شرع احمد ره نباشد دل زندیق ازو آگه نباشد
66 دل صدّیق میباید درین راه که از جانان شود در آخر آگاه
67 دل صدّیق میباید در این سر که بیند در درون اوست ظاهر
68 دل صدّیق میباید حقیقت که حق بیند درین راه شریعت
69 دل صدّیق میباید که جانان به بیند او در اینجا گاه اعیان
70 دل صدّیق دایم پر ز خونست که میداند که سرّ کار چونست
71 دل صدیق دایم در فنایست دلش اندر فنادیدن لقایست
72 دل صدیق دایم در یکی یار همی خواهم درون خود پدیدار
73 دل صدیق میبیند حقیقت که راهی نیست جز راه شریعت
74 دل صدیق جز جانان نه بیند عیان بیند وی و پنهان نه بیند
75 دل صدیق با یار است دایم از آن در عشق در کار است دایم
76 دل صدیق دایم غرق توحید بود پیوسته اندر دیده و دید
77 دل صدیق دایم درنمود است از آنش عرش دایم در سجود است
78 دل صدیق ذاتست ار بدانی شده در عین ذرات نهانی
79 دلی باید که یابد نور صادق بود از نور خود در عشق صادق
80 دلی باید که این معنی بداند پس آنگه جان خود در کل فشاند
81 دلی باید که برخوردار آید چو ما اینجایگه بردار آید
82 دلی باید که باشد همچو من گم که بیند گوهر اندر عین قلزم
83 دلی چون من نکوهرگز که یابد چو من دلدار هرگز کس نیابد
84 چو بادل میکنم دلدار دارم دل از دیدار او بردار دارم
85 چو با دل میکنم دلدار اویست که با من در یقین در گفت و گوی است
86 چو با دل میکنم دلدار دیدم خود اندر عشق برخوردار دیدم
87 چو بادل میکنم من اندرین راه حقیقت می نه بینم جز که دلخواه
88 چه با دل میکنم چون دل فنا شد بدلدارم رسید و کل فنا شد
89 چه با دل میکنم این لحظه جانست حقیقت جان و هم عین عیانست
90 چه با دل میکنم این لحظه ذاتست برون از این مکان عین صفاتست
91 چه با دل میکنم این لحظه دلدار مراکرده است ذات خود نمودار
92 که با من این زمان عین عیان است فکنده پرده از رخ نی نهانست
93 که با من در نهان جانست واصف منم از ذات جان پیوسته واحد
94 که با من این زمان در گفت و گویست ز بهر ما چنین درجست و جویست
95 که با من این زمان یار است پیدا ولی در لیس فی الدار است پیدا
96 که با من هر زمانی راز گوید دگر منصور با تو باز گوید
97 که با من این زمان عین العیانست دمادم با تو در شرح و بیانست
98 که با من این زمان اندر حقیقت نمودار است در راه شریعت
99 که با من این چنین کرده است یاری که کردستم ز عشقش پایداری
100 که با من اینچنین کرده است جانان نخواهم کردنم در عشق پنهان
101 در این ره شیخ بسیار است اسرار ولی ذاتست اینجا گه پدیدار
102 در این اعیان منصور است رفته سخن چین چنین در عشق گفته
103 که گوید شیخ دیگر این چنین راز مگر آنکو شود عین الیقین باز
104 دلش خود آنگهی اعیان به بیند حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
105 شود یکرنگ همچون ما درین راه اگر دارد شود پیدا درین راه
106 شود یکرنگ همچون نور خورشید بتابد در همه ذرات جاوید
107 شود یک رنگ همچون ما درین راه اگر دارد شود پیدا درین راه
108 شود یکرنگ همچون نور خورشید بتابد در همه ذرات جاوید
109 شود یک رنگ و یکرنگی ببیند حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
110 شود یکرنگ اندر بینشانی بماند تا ابد در عشق فانی
111 شود یکرنگ در بحر حقیقت سراسر محو گرداند شریعت
112 شود یکرنگ در بازار معنی بگوید دمبدم اسرار معنی
113 شود یکرنگ بر مانند جوهر نمود نور عشق او سراسر
114 شود یکرنگ در رنگ حقیقت به بیند عشق نیرنگ حقیقت
115 شود یکرنگ در اسرار اینجا شود از عشق برخوردار اینجا
116 شود یکرنگ اینجا همچو جانان بگوید همچو ما او را زمردان
117 شود یکرنگ اینجا گه حقیقت ز یکرنگی رسد اندر طریقت
118 شود یکرنگ اینجا در یقین او بود در عشق جانان پیش بین او
119 شود یکرنگ آنگه در اناالحق بگوید همچو ما اسرار مطلق
120 شود یکرنگ همچون ما یگانه بماند تا ابد او جاودانه
121 شود یکرنگ همچون ما حقیقت نماید راز خود پیدا حقیقت
122 درین ره عاشقی باید که در کار که یکرنگی گزیند همچو پرگار
123 کند پرگار و اندرجا بماند ولیکن نقش ناپیدا نماند
124 دل اندر نقش بستی ای یگانه نماند تا ابد او جاودانه
125 دل اندر نقش بستی همچو او باش کجا هرگز ببینی روی نقاش
126 دل اندر نقش بستستی حقیقت نخواهد ماند این نقش طبیعت
127 دل اندر نقش بستی جاودان تو نخواهی دید بیشک جان جان تو
128 دل اندر نقشی بستی آنگه ای دوست که ازنقش خود بی آگهی دوست
129 دل اندر نقش بستی مرد خواهی تو مراین نقش آخر بردخواهی
130 دل اندر نقش بستی با زمانی کجانقاش را آخر بدانی
131 دل اندر نقش بستی در حقیقت کجا نقاش کل آید پدیدت
132 نخواهد ماند نقشت جز که نقاش از این معنی که گفتم باخبر باش
133 نخواهد ماند نقشت جاودانی سزد گر بود نقاشت بدانی
134 نخواهد ماند نقشت آخر کار نخواهد گشت گم در عین پرگار
135 نخواهد ماند نقشت غم مخور تو یقین اینجا لقا را مینگر تو
136 تو مر نقاش را بشناسی تحقیق که نقاشت دهد پیوسته توفیق
137 تو گر نقاش بشناسی برستی ابا نقاش جاویدان نشستی
138 تو گر نقاش بشناسی تو اوئی که با نقاش اندر گفت و گوئی
139 تو گر نقاش بشناسی درین راز کند از روی خود مرپرده را باز
140 دگر نقاش بشناسی حقیقت نماید در عیان نقش حقیقت
141 بدان نقاش و ایمن باش از خود که باشی رسته تو از نیک و از بد
142 بدان نقاش اگر صاحب یقینی که جز نقاش خود چیزی نه بینی
143 بدان نقاش و با اوباش دایم که گرداند ترا در ذات قایم
144 بدان نقاش و اندر وی فنا گرد که مانی اندرین عین فنا فرد
145 بدان نقاش را امروز ای شیخ که تا گردی بکل پیروز ای شیخ
146 بدان نقاش و با او آشنا باش ز دیدارش همیشه در بقا باش
147 بدان نقاش در بود وجودت که نقش ذات خود اینجا نمودت
148 بدان نقاش بیچون در حقیقت که چون کرده است این نقش طبیعت
149 بدان نقاش خود ای شیخ بیچون که چون نقش تو بسته بیچه و چون
150 بدان نقاش خود ای شیخ زنهار که نقش تو زخود کرده است اظهار
151 بدان نقاش خود ای شیخ عالم که روی خویش بنموده است این دم
152 بدان نقاش تا بینی تو در خویش که اعیان کرده در تو جوهر خویش
153 بدان نقاش سرّ لایزالی که با نقاش در عین وصالی
154 تو بانقاش و نقاش است با تو یکی در جملگی فاش است با تو
155 تو با نقاش خویش اندر جهانی چو امر صانع خود را ندانی
156 تو با نقاش خویش و آشنا اوست تو هستی بیوفا و با وفا اوست
157 تو نقاشی کنون ای شیخ در دید یکی بنگر تو در اسرار توحید
158 تو با نقاش اینجا آشنا شو چو او در بود جانها با فنا شو
159 تو با نقاش اینجا نقش بسته در آخر میکند نقشت شکسته
160 چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت نماید دید خود او ناپدیدت
161 روی ز اینجا و در حسرت بمانی خوری آنگه دریغ جاودانی
162 دریغ آن لحظه مر سودی ندارد که هرگز درد بهبودی ندارد
163 در اینجا کار دارد دیدن یار که ناگاهت کند او ناپدیدار
164 در اینجا کار دارد دیدن دوست حقیقت گفتن و بشنیدن دوست
165 در اینجا کاردارد گربیابی وگر تو فتنهٔ تو در نیابی
166 ترا درخواب نقشت مینماید زناگه نقش خود اندر رباید
167 ترا در خواب نقشی کرده اظهار در اینجا گاه اندرپنج و در چار
168 ترا در خواب کرده مینماید درون هفت پرده مینماید
169 که چون این پرده برگیرد ز رخسار ترا آنگه کند از خواب بیدار
170 توجه ز آن کین صورنا بود گردد زیانت جملگی با سود گردد
171 تو سود خویش کن دیدار جانان در اینجا صاحب اسرار جانان
172 تو مر نقاش خود در نقش بشناس ز مرگ اینجایگه ای دوست مهراس
173 چه نقاش است بینائی چه باکست که نقاش از حقیقت نور پاکست
174 چو نقاش است بینائی درین راه چونقاش عجب داری تو همراه
175 چو نقاش است بینائی بآخر ترا اظهار بودن کرده ظاهر
176 ازو برخور تواندر نقش بنگر ز دید نقش اینجا گاه بگذر
177 ازو برخور اگر تو راز دانی دو روزی کاندرین بود جهانی
178 ازو برخور که ناگه میرود او بمانی صورتی بی گفت و بی گو
179 ازو برخور که تا جاوید مانی بنورش بیصفت خورشید مانی
180 ازو برخور که آمد آشکاره بباید کردنت جانان نظاره
181 اگر امروز از وی برخوری تو هم امروزش حقیقت بنگری تو
182 اگر امروز بینی روی جانان بمانی تاابد در کوی جانان
183 اگر امروز اینجا یار بینی تو بیشک جاودان دیدار بینی
184 اگر امروز این اسرار ما را حقیقت بشنوی گفتار ما را
185 ترا فردا بکار آید حقیقت که باید رفت از دار طبیعت
186 بشیب خاک ناچیزی بمانده بمانده عاقبت خاکی فشانده
187 وصالی بخش جانت را درین راه که تا بیند در اینجا گه رخ شاه
188 وصالی بخش جانت را درین دید که تا می بشنود اسرار توحید
189 وصالی بخش جان مانده در غم که تا اینجا به بیند یار همدم
190 وصالی بخش جان از دید جانان که بینددر یقین توحید جانان
191 وصالی بخش جان نازنین را که تا یابد به کل عین الیقین را
192 وصالی بخش تا جان راز بیند همی نقاش در خود باز بیند
193 وصالی بخش جانت در سوی دل که تا با دل شوی از یار واصل
194 وصالی بخش جان را در وفایت که تا می بنگرد دید لقایت
195 وصالی بخش جان ای دوست اینجا که تا بیرون شوی از پوست اینجا
196 وصالی بخش جان ای شیخ از نور که تا بیند به کل دیدارمنصور
197 حقیقت وصل جانان آشکار است ولی زندیق باوصلش چه کار است
198 سخن با صادقان و واصلانست دگر با عاشقان و صادقانست
199 سخن با واصلان گفتم حقیقت در اسرار بر سفتم حقیقت
200 وصال یار دارد جان منصور نمیبیند کسی جانان منصور
201 وصال یار دارد در اناالحق که اینجا میزند در یارالحق
202 که داند تا چه صورت نداری بجز دیدار منصورت نداری
203 که داند تا تو خود اندر کجائی اگر خواهی نه گر خواهی نمائی
204 که داند سر ذات پاکت ای جان که هم جانی و هم عشقی و جانان
205 که داند سر بیچون تو اینجا بسرگردانست گردون تو اینجا
206 که داند جز تواندر ذات هر کس تو دانائی درون جملگی بس
207 که داند جز تو غیب و غیب دانی که راز جمله میدانی نهانی
208 که داند جز تو تا فردا چه باشد بجز ذات تو پس جانا چه باشد
209 تمامت در تو حیرانند اینجا تو دانا جمله نادانند اینجا
210 تمامت از تو و پیدا و تو از خویش حجابی از جمال آورده در پیش
211 تمامت از تو پیدا و ندانند که کلی خود توئی چندانکه خوانند
212 همه الکن شده در وصف ذاتت فرو مانده بدریای صفاتت
213 که یارد تازند دم جز تو دردم که بنموده است اندر نقش آدم
214 جمال خویش پنهانی حقیقت که داند آنچه میدانی حقیقت
215 جمالت عاشقان دیدند اینجا وصالت جمله بخریدند اینجا
216 چنان در جستجویت عقل مانده که دست از جان و از دل برفشانده
217 رخی بنمای آخر دوستانت گلیشان بخش هان از بوستانت
218 رخی بنمای و جان بنما بشادی که جانرا در دلم دادی بدادی
219 رخی بنمای تا جان برفشانم که جز این نیست درعین روانم
220 رخی بنمای تا خود را بسوزم که از دیدارت اینجا نیکروزم
221 رخی بنمای و جان بستان زدرویش که جز این نیست چیزی دیگرش پیش
222 رخی بنمای تا پنهان شوم من نمائی ذات تا اعیان شوم من
223 منم حیران کوی دوست اینجا بریده دست خود از پوست اینجا
224 منم حیران ز دیدار جمالت بمانده بیخود اینجا کنگ و لالت
225 منم حیران ز دیدار تو جانا که چون میگویم اسرار تو اینجا
226 منم حیران ز دیدت باز مانده ز دید دوست صاحب راز مانده
227 منم حیران شده ای دوست درتو که چون بگشادهٔ ای دوست درتو
228 منم حیران شده در روی خویت یقین جان میدهم در آرزویت
229 چه شور است اینکه در عالم فکندی خروشی در دل آدم فکندی
230 چو شور است اینکه در بازار عشق است نگر منصور بین بردار عشق است
231 چه شور است اینکه در جان جهان است مگر منصور بین عین العیان است
232 چه شور است این بگو با من خبرباز که ناید کس که میگوید خبرباز
233 چه شور است این مگر صاحب فرانست که درگفتار کل عین العیانست
234 چه شور است این بگو تا من بدانم زشور و گفت در روی جهانم
235 چه شور است اینکه در دریای عشق است مگر منصور ناپروای عشق است
236 چه شور است اینکه ما را دست داده است که جان را دیداینجا دست دادست
237 چه شور است اینکه ما را در نهادست که شوری در نهاد ما نهاده است
238 زند بحرم عجب شوری در اینجا بگفت اسرار کل درروی دریا
239 بگفت اسرار و اندردار کردش ز شاخ عشق برخوردار کردش
240 بکل اسرار گفت و جان جان شد از آن اینجا نمودار عیان شد
241 توئی ای ذات بیچون و چگونه درون بگرفته و اندر برون نه
242 توئی ای ذات بیچون تمامت که اینجا میکنی شور و قیامت
243 توئی ای ذات بیچون در عیانم که شور آورده در شرح و بیانم
244 توئی ای ذات بیچون در یقین تو یقین میبینم ازعین الیقن تو
245 توئی ای ذات بیچون آشکاره بروی دار خود برخود نظاره
246 توی منصور که بود اندرین راه اناالحق میزنی اینجا تو ای شاه
247 توئی منصور ورنه او که باشد بجز تو در جهان جز او که باشد
248 توئی منصور در دیدار اینجا نمودار از تو پرده دار اینجا
249 توئی منصور شوری درفکنده ورا آزاد کرده جمله بنده
250 توئی منصور در بازار معنی حقیقت گفتهٔ اسرار معنی
251 توئی منصور در عین العیانی نموده کل ز خود راز نهانی
252 توئی منصور اندر قربت لا یکی بنمود او را لا بالّا
253 توئی منصور در دید خلایق که میدانی تو اسرار خلایق
254 توئی منصور اندر گفت و گوئی توی منصور و خود منصور جوئی
255 نبودم بی توام من یک دم ای دوست کنون میبینمت چون مغز و در پوست
256 ترا از دست اکنون چون گذارم تو خواهی بود جانان پایدارم
257 ترا ازدست چون بگذارم ای یار که خواهی کردن اینجا ناپدیدار
258 ترا من جان شیرین دانم ای دل که مقصود منی در هر دو حاصل
259 برویت زندهام اندر سردار ببویت زندهام و از جان خبردار
260 خریدار تو مائیم و دگر نیست بجز من از وصالت کس خبر نیست
261 خریدار تو مائیم اندرین راه وگرنه نیست کس از راز آگاه
262 خریدار تو مائیم از دل و جان که در راهت ببازم دیده و جان
263 خریدار تو مائیم و تو دانی که ما را با تو این راز نهانی
264 خریدار تو مائیم از حقیقت که بیشک آگهیم از دید دیدت
265 خریدار تو مائیم اندر اینجا تو میدانی که هستی شاه دانا
266 دلی پر خون و جانی سوگواریم بجز این چیز دیگر مینداریم
267 ازان تست این هم در حقیقت سخن کی باز گویم از طبیعت
268 طبیعت شد خجل در راهت ای جان چه ماند در یقین آگاهت ای جان
269 طبیعت محو شد چون سوگواری که همچون تو به بیند باز یاری
270 طبیعت شد خجل در گفتگویت از آن میمیرم اندر آرزویت
271 طبیعت شد خجل با خود چه چیزی کسی کز دید تودارد عزیزی
272 حقیقت جان خجل دل بازمانده عجایب جسم و جان در راز مانده
273 بباید کاملی مانند منصور که اینجا گه کند ذات تو منصور
274 بباید کاملی ماننده من که اسرارت کند ای دوست روشن
275 بباید کاملی چون من بگفتار که بنماید عیانت بر سردار
276 بباید کاملی پاکیزه گوهر که گوید راز تو در بحر و در بر
277 منم راز تو گفته سوی دریا رسیده ماهیانت تا بر شاه
278 منم راز تو گفته در سوی کوه فتاده او ز پا از فکر و اندوه
279 منم راز تو گفته با زمینت زمین دیده زمین عین الیقینت
280 منم راز توگفته باز آتش از آن آتش همی سوزد عجب خوش
281 منم راز تو گفته در سوی باد جهانت کرد یاد آر عشق آباد
282 منم راز تو گفته در سوی آب دوان از عشق رویت شد به اشتاب
283 منم راز تو گفته سوی خورشید بسی گردان شده در عشق جاوید
284 منم راز تو گفته در سوی کوه فکنده زلزله در بار اندوه
285 منم راز تو گفته در سوی ماه گذاران گشت هر مه سوی خرگاه
286 منم راز تو گفته با تمامت حقیقت نیز با اهل قیامت
287 وصالت درهمه بیشک بدیدم ازان بیشک بدید تو رسیدم
288 وصالت در همه پیداست امروز چنین شور از وصالت خاست امروز
289 وصالت جان من اینجا ربوده ز تو گفته یقین از تو شنوده
290 وصالت در دلم آتش فکنده عجب شوری در او بس خوش فکنده
291 وصالت سوخت سر تا پای منصور ترا دیدم ترا یکتای منصور
292 وصالت سوخت جانم تا بدانی توی پنهانم و دیگر تو دانی
293 عجب حالیست جانا اندر اینجا که بگشادم من تنها در اینجا
294 درم بگشادهٔ در گفت و در گوی بگو اکنون دگر درجست و درجوی
295 اگر جانم رود من سر برآرم نمود عشق را اندر سرآرم
296 چه باشد شور دنیا شور عقبی ترا بنمایم این در جمله مولی
297 چه باشد گر تو خود بنمائی اینجا که اندر ذات خود یکتائی اینجا
298 دو عالم بیشکی بر هم زنم من اگر بنمایم اینجا جان روشن
299 چو من اینجاترا بینم عیان باز نمائی این زمانم بر سر دار
300 عیان بینم اگرچه بینشانی کنون در من ز خود توحید خوانی
301 عیان میبینمت اندر خلایق کجاآیم بنزدیک تولایق
302 عیان میبینمت اما نهانی همی گویم ترا رازم تودانی
303 منم دیوانهٔ عشق تو گشته منم تخم محبت جمله کشته
304 منم دیوانهٔ سودایت ای جان یقین میبینم از هر جانبی جان
305 منم دیوانهٔ سودای دردت شده بی دینم اندر عشق فردت
306 منم دیوانه در سودای رازت که اینجا دیدهام دیدار بازت
307 منم دیوانهٔ عین الیقینت که دیدم ذات پاک اوّلینت
308 منم دیوانه از دیدارت ای جان دمادم گفتهام اسرارت ای جان
309 دلم بربودهٔ در قصد جانی دل و جان میبری اینجا نهانی
310 دلم بربودهٔ در عشق هجران از آن اینجا بماندم بیخبر ز آن
311 دلم بربودهٔ در عشق بازی ندانم تا چه دیگر عشق بازی
312 دلم بربودهٔ ای جان جمله ز من تنها ربودی ز آن جمله
313 دلم بر بودهٔ زانم درین راه ترا دلدار کرده بیشکی شاه
314 حقیقت هم دل و هم جان توداری درین پیدائیت پنهان توداری
315 نظر اینجا مگردان آخر کار اناالحق گوی ای دلدار با یار
316 نظر آخر مگردان تا به بینند کسانی کاندرین صاحب یقینند
317 نظر آخر مگردان اندر این راز اناالحق گوی بی نقش صورباز
318 نظر آخر مگردان از دل من اناالحق گوی بی نقش گل من
319 نظر آخرمگردان این جهان بین حقیقت ازدمت راز نهان بین
320 نظر داری تو با ما راز آنیم که اینجا گاه غوغای جهانیم
321 نظر داری تو با ما از دل و جان که میگوئیم رازت از دل و جان
322 نظر داری تو با ما در حقیقت کاناالحق میزند خون طبیعت
323 نظر داری تو با ما آخر کار که بنمائی جمال خویش اظهار
324 نظر داری تو با ما از عنایت نظر کرده ببخشیده هدایت
325 نظر داری تو با ما بیش از آنی که اینجا دادیم راز نهانی
326 نظر داری توبا ما ای خداوند که تا بیرون کنی مسکین از این بند
327 نظر داری تو با ماراست اینست مرا از ذات خود در خواب اینست
328 چنان کاول نمودی آخرم آن نمائی تا بود ذات تو یکسان
329 چنان کاول نمودی آخر کار همان لذت ز ذات خود پدیدار
330 چنان کاول نمودی راز بیچون همان بنمای اینجا بیچه و چون
331 چنان کاول نمودی جان جانم همان بنمای در آخر عیانم
332 چنان کاول نمودی بود بودم همان بنمای آخر در نمودم
333 همان کاول نمودی بازم اینجا نما تا جسم وجان در بازم اینجا
334 حقیقت من کیم اعیان توئی دوست درون جان ودل پنهان توئی دوست
335 به پنهانی دلم بردی و جانم عیان بر تا همه خلق جهانم
336 کنند اقرار بر منصور اعیان که سر میبازد از عشق دل و جان
337 دریغا از نمودت چون کنم من که خواهد ماند این اسرار روشن
338 دلم خونست اندر قربت تو نخواهددید جز از حضرت تو
339 دلم خونست در راهت فتاده دمادم خون ازو اینجاگشاده
340 دلم خونست اندر پاکبازی حقیقت یافت از تو بینیازی
341 دلم خونست در خاک و طپانست بامید تو اینجا او عیانست
342 دلم خونست از سودای عشقت بمانده درجهان رسوای عشقت
343 دلم خونست وجانم غرقه در خون فتاده راز تو از پرده بیرون
344 ز سودای تو در خونم چنین راز نظر کن در دل مسکین افکار
345 ز سودای تو درخونم بمانده بیک ره دست از خود برفشانده
346 جمال خویش بنمودی مرا تو فکنده مر مرا اندر فنا تو
347 دل مسکین من خاک ره تست میان خاک و خون او آگه تست
348 نبایستت از اول رخنمودن ز ما جان و دل اینجا گه ربودن
349 چو بنمودی و بربودی چه گویم توئی اندر درون اکنون چگویم
350 توئی جانا کنون منصور گم شد از اول تا بآخر در فنا بد
351 کنون گم شد دل منصوراینجا توی درجسم و جان کل نور اینجا
352 منزه دانمت درعین توحید یکی دیدم یکی دیدم یکی دید
353 یکی دیدم ز تو در بینشانی از آن کردم در اینجا جان فشانی
354 یکی دیدم ز تو اعیان ذرات از آن من وصف تو میخوانم از ذات
355 یکی دیدم ترا اینجا دوئی نیست منم محو و در اینجا جز دوئی نیست
356 یکی دیدم ترا اندر لقایت از آن خواهم شد اینجا گه فدایت
357 فنایت را بقائی بخش ما را در آخر کل بقائی بخش ما را
358 فنایت خوشتر آمد در نمودم که در اول فنای محض بودم
359 فنایت خوشتر آمد در عیانم ازآن گشتم فنا زیرا که دانم
360 که در عین فنا بینم ترا من فنا دانم یقین اسرار روشن
361 عیانت کردهٔ با ما دمادم از آنم در فنای عشق خرم
362 نماندم عقل و جان و دل بیکبار همی گویم که اینجا پرده بردار
363 از این پرده که در کون و مکانست هزاران شور اینجا و فغان است
364 عجایب پردهٔ جان بستهٔ تو نمود خود بدان پیوستهٔ تو
365 حقیقت پردهٔ ذات تو بستست از آنم پرده اینجا گه گسسته است
366 چنانت عاشقم در عشقبازی که اندر پرده کردی برده بازی
367 چنانت عاشقم اینجا در اسرار که کلّی پرده کردم باز ای یار
368 دریدی پردهٔ منصور مسکین ز شوق مهر خود نی از سرکین
369 دریدی پردهٔ ما را بیکبار نه بس بود این که کردستیم بردار
370 دریدی پردهٔ ما در جهان تو پس آنگه کردیم شور و فغان تو
371 دریدی پردهٔ ما در حقیقت که تا دیدیم یک دیدار دیدت
372 دریدی پردهٔ ما تا بدانند ولیکن دوست این یکتا بدانند
373 جمالت از پس پرده عیان است از آن شور اناالحق درجهانست
374 از آن شور اناالحق خاست اینجا که وصل تو به کل پیداست اینجا
375 از آن شور اناالحق درنمود است که رخسار تو دیدارم نمود است
376 از آن شوراناالحق خاست در دل که دیدار عیانم هست حاصل
377 از آن شور اناالحق خاست در جان که پیداگشت این اسرار پنهان
378 جهان جان توئی و سر مطلق که میگوئی ز ذات خود اناالحق
379 اناالحق خود زدی در ذات منصور بگفتی تا شدی در عشق مشهور
380 زبانم لال شد از گفتن دوست که میبینم یقین مغز تو از پوست
381 ابا تو این زمان راز است فاشم ندانم من کیم ذات تو باشم
382 ابا تو جان و سر اندر میانست اناالحق گوی ذاتت عین جانست
383 چه چیزی جملهٔ در جملگی گم همه قطره توئی اعیان قلزم
384 از آنت دمبدم من بحر خوانم که در بحر تو من غواص زانم
385 مرا از بحر تو دیدار بوده است که از بحر توام جوهر نموده است
386 مرا بخشیدهٔ یک جوهر ای یار که آن میبینم اندر جمله دیدار
387 مرا از جوهر عشقت حقیقت نمودار است ازدیدار دیدت
388 تو فانی باشی و هر دو توئی دوست حقیقت دانمت هم مغز و هم پوست
389 توجانی و تنی و بود بودی درین تن بود بود خود نمودی
390 چنان منصور با تو درجهانست که بیشک با تودر شرح و بیانست
391 چنان منصور باتو در نمود است که کلی با تو درگفت و شنود است
392 بکش منصور جانا هم دراینجا که بگشادی ورا کلی در اینجا
393 تو میدانی حقیقت راز منصور توئی انجام و هم آغاز منصور
394 اگر صد سال باشم بر سر دار تراگویم حقیقت وصف دلدار
395 حقیقت حبّهٔ نبود درین راه توئی از وصف ذات خویش آگاه
396 توی از وصف خود آگاه و کس نه بجز تو درجهان فریادرس نه
397 توئی در وصف خود پیوسته گویا توئی مر ذات خود پیوسته جویا
398 توی اینجا شناسای کمالت نمای آنگاه خود خواهی وصالت
399 توئی اینجا شناسای وجودت حقیقت خویش دانی بود بودت
400 تو بیشک واقفی برجمله اشیا همه اشیا ز ذات تست پیدا
401 تو بیشک واقفی بر درد عشاق توئی در آخرین مرمرد عشاق
402 تو بیشک واقفی در عین هستی نمود ذات خود خود میپرستی
403 تو بیشک واقفی بر کل اسرار توئی ذات خود اینجاگه طلبکار
404 تو بیشک در درون جان حقیقت بخود پیدا زجان پنهان حقیقت
405 توئی گفته اناالحق در جهانت اناالحق کرده واقف دوستانت
406 توئی گفته اناالحق خود بخود تو یقین فارغ شده از نیک و بد تو
407 توئی گفته اناالحق بر سر دار همه عشاق را کرده خبردار
408 توئی گفته اناالحق بر زبانم من بیچاره رسوای جهانم
409 توئی گفته اناالحق در جهان تو توئی هستی همه کون و مکان تو
410 توئی گفته اناالحق با همه تو فکنده بود من در دمدمه تو
411 تو گفتی و مرا بردار کردی مرا از خویش برخوردار کردی
412 تو گفتی در میان منصور بردار حقیقت او ز گفت تو خبردار
413 جهانی عاشقان در جستجویت فتاده در پی این گفتگویت
414 جهانی عاشقان اینجا طلبکار ترا و تو چنین اندر سردار
415 جهانی در جهان گفت و گویند ترا اینجایگه در جستجویند
416 برافکن پردهٔ عزت ز دیدار نمود خود تمامت را پدیدار
417 برافکن پرده از رخسار جانا نما بر عاشقان دیدار جانا
418 برافکن پرده تا رویت به بینند کسانی کاندرین سر در یقینند
419 برافکن پرده از دیدار هستی که تا توبه کنند از بت پرستی
420 برافکن پرده و خلقی بسوزان ولی منصور را کلی بسوزان
421 برافکن پرده ای جان خلایق بکن امروز مهمان خلایق
422 برافکن پردهٔ عزلت درین راه همه گردان ز فعل خویش آگاه
423 برافکن پرده از منصور بنیوش لباس سرّ خود در جمله درپوش
424 برافکن پرده از عین تمامت که بگرفتست این شور و قیامت
425 برافکن پرده از شمع حقیقت منور کن رخ جمع حقیقت
426 برافکن پرده از شمع سرافراز وجود جمله همچون شمع بگداز
427 برافکن پرده ای شمع جهانسوز وجود جمله هم جان و جهانسوز
428 برافکن پرده ای شمع جهان تو که تا بینندت ای جمع جهان تو
429 برافکن پرده چون منصور حلاج وجود عاشقان را ساز آماج
430 برافکن پرده از روی همایون که راز از پرده افتادست بیرون
431 برافکن پرده از عین العیانت که تا بینند مر خلق جهانت
432 برافکن پرده از دیدار عشاق که با تست این زمان اسرار عشاق
433 برافکن پرده ورنه من کنم باز که خواهم گشت در راه تو جانباز
434 برافکن پرده ورنه من حقیقت کنم باز و شوم روشن حقیقت
435 برافکن پرده و بنمای خورشید که کشتی عاشقان از بهر امید
436 برافکن پرده و بنمای رویت که کل افتند اندر خاک کویت
437 جمال خویش کن اظهار برخویش مر این پرده کنون بردار از پیش
438 جمال خویش کن اظهار ما را بکن در عشق برخوردار ما را
439 جمال خویش کن اظهار جانا همی گویم ترا بردار اینجا
440 دل عشاق در ذاتت اسیر است رخش مهر است یا بدر منیر است
441 دل عشاق افتاده است در خون که تا از پرده کی آئی تو بیرون
442 دل عشاق در خونست جانا که وصفت آخرت چونست جانا
443 نه چندانست وصلت در دل و جان که بتوان گفت اینجا گاه آسان
444 نه چندانست دیدار تو دیدن حقیقت آخر کار تو دیدن
445 نه آسانست با تو عشق بازی که بتوانی که با کس عشقبازی
446 نه آسانست اینجا دیدن تو بجان میبایدت بخریدن تو
447 نه آسانست اینجا عشقت ای یار ولی خواهم که گردم ناپدیدار
448 دم وصلت نه کل بینم حقیقت که میبینم من اینجاگه حقیقت
449 دمی وصلی ز کل بخشم در اینجا که بیشک ناشده وصلم در اینجا
450 دمی وصلی ز کل بخشم عیانم که کرده همچو این گفتار جانم
451 دمی وصلی ز کل بخشم تو جان را که پنهان کردم اندر تو عیان را
452 وصال کل مرا میباید و بس که تا کارم یقین بگشاید و بس
453 وصال کل مرا میباید ای یار که این پرده براندازم بیکبار
454 وصال کل مرا میباید ای دوست که یکباره بسوزانم رگ و پوست
455 وصال کل مرا میباید ای جان که گرداند مرا دیدار اعیان
456 وصال کل دهم تا جان فشانم حقیقت چون در این دو جان فشانم
457 دوعالم منتظر از بهر منصور نظر کرده بلطف و قهر منصور
458 دو عالم منتظر اندر وصالم که چون باشد بآخر عین حالم
459 دو عالم منتظر در عین رازم که تا جان و جهان چون بر تو بازم
460 دو عالم منتظر در حضرت تو مرا بینند اندر قربت تو
461 دو عالم از توحیران مانده امروز همه درگریه و من در چنین سوز
462 ز سوز عشق من عالم بسوزان وجود عالم و آدم بسوزان
463 ز سوز عشق تو میسوختم هان چنین مر آتشی افروختم جان
464 همی گویم ترا تو راز دانی یقین شاید که از خود بازدانی
465 ز وصفت ماندهام حیران در اینجا فلک در ذات ما گردان در اینجا
466 ز وصفت ماندهام حیران و سرمست اناالحق میزند در بود تو دست
467 ز وصفت ماندهام حیران و افکار همی گویم عیانت بر سر دار
468 ز وصفت ماندهام حیران و مجروح دمادم میدهی تو قوت روح
469 ز وصفت ماندهام غمگین در اینجا که میبینم چنین تمکین در اینجا
470 ز وصفت ماندهام در ناتوانی که خواهی کردنم در عشق فانی
471 ز وصفت ماندهام اندر بلا من که میخواهم که بینم کل لقا من
472 ز وصفت ماندهام درخویش امروز تو پرده کردهٔ در خویش امروز
473 ابا خورشید دارم آشنائی توی خورشید و من در روشنائی
474 توئی خورشید کل بنموده رخسار درین بود وجودم گشت اظهار
475 توئی خورشید در عین الیقینم بجز روی تو درعالم نه بینم
476 توئی خورشید ومن عین صفاتت دمادم میکنم من وصف ذاتت
477 توئی خورشید و من مانند ذرات دمادم میکنم تقریر آیات
478 توئی خورشید پنهان گشته در دل حقیقت تخم بودت کشته در دل
479 تو خورشیدی میان جان عشاق یقین پیدا و هم پنهان عشاق
480 توئی خورشید و من خاک ره تو حقیقت هستم ای جان آگه تو
481 تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت که میبینم در اینجا دید دیدت
482 تو خورشیدی و من راز نهانت ز نورت میکنم شرح و بیانت
483 توخورشیدی چگویم من درین راز تو میآئی و دیگر میشوی باز
484 تو خورشیدی که بودت آشکار است عیان تو تمامت در نظار است
485 تو خورشیدی که درآئینه هستی هر آیینه در آیینه تو هستی
486 در این آیینه منصور است نوری در این آیت به بین عین حضوری
487 در این آیینه پیدائی همیشه دگر آیینه بنمائی همیشه
488 در این آیینه دیده عکس رویت هر آئینه شدم در گفت و گویت
489 در این آیینه دیدم من جمالت شدم گویا من از شوق وصالت
490 در این آیینه دیدستم ترا من که آیینه زنور تست روشن
491 در این آیینه چون شمعی فروزان تو این آیینه اینجا گه بسوزان
492 در این آیینه گفتستی اناالحق هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق
493 در این آیینه هر آیینه دانی که بنمائی همه راز نهانی
494 در این آیینه بنمودی جمالت ربودی جان منصور جلالت
495 در این آیینه پیدائی و پنهان نمائی هر زمان راز دگر بیان
496 در این آیینه ذاتی آشکاره هر آیینه جمال خود نظاره
497 کنی در آینه خود را نگاهی ندارد کس در این آیینه راهی
498 که پیدا جمالت را به بیند یقین عکس جلالت را به بیند
499 دل پاکیزه میباید درین سر که بیند ذاتت از آیینه ظاهر
500 دل پاکیزه میباید درین راز که تا بیند رخت در آینه باز
501 دلی پاکیزه میباید حقیقت که در آیینه بیند دید دیدت
502 دل پاکیزه باید بر سر دار که کل ز آیینه بیند روی دلدار
503 هر آیینه تو در منصور نوری حقیقت بیشکی ذوق حضوری
504 هر آئینه تو در منصور رازی که با خود میکنی این عشقبازی
505 هر آئینه تو در منصور هستی بت منصور در اینجا شکستی
506 هر آئینه تو در منصور جانی ابا او گفتهٔ راز نهانی
507 هر آیینه ترا بینم در اینجا بجز تو هیچ نگزینم در اینجا
508 هر آئینه بریدی دستم ای دوست ز بوی خویش کردی مستم ای دوست
509 هر آینه اناالحق میزنی خویش حجابت بر گرفته دوست از پیش
510 هر آیینه جلالت باز دیدم در اینجا گه جمالت باز دیدم
511 هر آیینه عیانی در نمودم درین روی جهانی در نمودم
512 هر آیینه جمالت بی نشان است در آیینه چنین شرح و بیانست
513 هر آیینه توئی و می ندانند فتاده در دوئی و میندانند
514 هر آیینه توئی ای صاحب راز اناالحق گفته اندر آینه باز
515 در این آیینه گفتستی اناالحق تو حقی گفتهٔ اسرار مطلق
516 از این آیینه گفتستی تو اسرار چرا کز ذات خود هستی خبردار
517 از این آیینه دیدستی تو خود باز همی گوئی یقین از نیک و بد باز
518 درین آیینه دیدستی سراسر از آن در عشق پیوستی سراسر
519 بدو نیک تو یکسانست با تو مرا این سان نه آسانست با تو
520 تو هر کس را که میخوانی بخوانی منم بنده بکن آنچه تودانی
521 نه برگردد ز تو منصور حلاج گرش اینجا کنی از تیر آماج
522 نه برگردد ز تو تا عین آتش ترا بیند ترا داند همه خوش
523 نه برگردد ز قهر و کینه تو که منصور است کل دیرینهٔ تو
524 نه برگردد ز تو ای شاه اینجا تو کردستی ورا آگاه اینجا
525 چو آگاهی منصور از تو باشد چرا اینجایگه دور از تو باشد
526 چو آگاهی منصور است از تو از آن در جمله مشهور است از تو
527 چو آگاهی آگاهی است ما را حقیقت از تو مر شاهی است ما را
528 تو شاهی من گدای درگه تو ز عجز افتاده بر خاک ره تو
529 تو شاهی جملگی اینجا گدایند ترا بینان ز دیدت آشنایند
530 تو شاهی و تمامت بندهٔ تو ببوی عشق اینجا زندهٔ تو
531 تو شاهی جمله اینجا در گدائی ترا خواهند و با تو آشنائی
532 تو شاهی در حقیقت من گدایم که بادید تو اینجا آشنایم
533 تو شاهی در حقیقت بندهٔ خود بنور خویش کن تا بندهٔ خود
534 تو شاهی بنده را بنواز امروز حقیقت کن ورا امروز پیروز
535 تو شاهی بنده را بنواز از خود فنا گردان ورا از نیک و از بد
536 تو شاهی بنده را بنواز ای شاه تو برگیرش کنون ازخاک این راه
537 خبر دارم که در آیینه جانی نمائی مر مرا راز نهانی
538 از اول تا بآخر من تو دیدم تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم
539 از اول تا بآخر نیست جز تو حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو
540 از اول تا بآخر ذات پاکی نموده روی در ذرات خاکی
541 از اول تا بآخر تو یکیئی از آن بودی از آن یک بیشکیئی
542 از اول تا بآخر دیدمت باز ز چه از دیدنت انجام و آغاز
543 ز آغازت خبر اینجا که دارد؟ کسی اسرار عشقت پای دارد
544 ز آغازت خبر او یافت اینجا که شد در بودت اینجاگاه یکتا
545 ز آغازت خبر او یافت از بود که شد دید تو کلی گفت معبود
546 ز آغاز تو هستم باخبر من یکی بوده است دارم این نظر من
547 ز آغاز تو و انجامت اینجا خبردارم بخورده جامت اینجا
548 منم جام تو خورده تا بدانی دریده هفت پرده تا بدانی
549 منم جام تو خورده در حقیقت ز مستی دم زده اندر شریعت
550 منم از جام تومست جلالت نظر دارم درین عین وصالت
551 منم خورده ز دست تو یقین جام ز رویت دیدهام آغاز و انجام
552 منم بیهوش با هوش اوفتاده بحکم و رأی تو گردن نهاده
553 اگر مستم یقین جام تو خوردم غم عشق از سرانجام تو خوردم
554 اگر مستم تو هشیارم کنی باز تمامی در درون ناز خود راز
555 اگر مستم مرا هشیار گردان ز خواب مستیم بیدار گردان
556 اگرمستم من از دست تو مستم حقیقت کشتهٔ عهد الستم
557 اگر مستم من از دیدار رویت از آن افتادهام در گفت و گویت
558 اگر مستم من از دیدارت اینجا دمادم گویمت اسرارت اینجا
559 اگر مستم من از دیدارت ای جان بمستی گفتهام اسرارت ای جان
560 بمستی راز تو من فاش گفتم به پیش رند و هر اوباش گفتم
561 بحق رازت در اینجا گفتهام من در اسرارت اینجا سفتهام من
562 بمستی گفتم اسرار تو ای دوست حقیقت بر سر دار تو ای دوست
563 بمستی گفتم اسرار تو با خاص ز تو میخواهم اینجاگاه اخلاص
564 بمستی گفتم اسرار تو با عام همی خواهم ز انعام تو با عام
565 وگرنه میکنم مستی در اینجا حقیقت میکنم هستی در اینجا
566 بمستی گفتم اسرارت حقیقت منم هم مست و هشیارت حقیقت
567 اگر کامم دهی اینجا بآخر کنی در بود خود پیدا بآخر
568 وگرنه میکنم مستی در اینجا حقیقت میکنم مستی در اینجا
569 چنان مستم ز دیدارت که دانی مرا میبایدم کز من رهانی
570 ز دست عقل اینجا من اسیرم فرو ماندم درین غوغا بمیرم
571 چنان ازدست عقل افتادم از پای که از عشقم گرفتار اندر اینجای
572 اگر من مست و هشیارم همیشه در اینجا گه ترا یارم همیشه
573 ز مستی عقل میراند دمادم خلافم عقل میداند دمادم
574 خلاف عقل خواهم خورد از این می که گردم محو کلی من زلاشیی
575 خلاف عقل خواهم خورد از این جام که میبینم بقای خود سرانجام
576 بده ساقی دگر جامی بمنصور که حق گوید ز حق تا نفخهٔ صور
577 بده جامی دگر تا مست گردم برانم عقل و دیگر مست گردم
578 بده جام دگر ساقی بدرویش مهل چیزی بده باقی بدرویش
579 بده ساقی دگر جامی کهمستم بت خود را در این مستی شکستم
580 بده جامی دگر تا گویمت راز بگویم رازت اینجا جمله سرباز
581 بده جامی دگر در دست ازصاف که الحق ما زدیم از قاف تا قاف
582 بده جامی که در عین الیقینم بجز تو هیچ در عالم نه بینم
583 بده جامی که خواهد سوخت جانم نمایم راز با کل از نهانم
584 بده جامی که ذات لامکانی مرا امروز کلی در عیانی
585 بده جامی که منصور است خسته بجز تو دست ازعالم بشسته
586 بده جامی که منصور است بیچون ترا وی بیند اینجا بیچه و چون
587 بده جامی که مستم ای یگانه ترا بینم که هستی جاودانه
588 بده جامی دگر ساقی بمنصور که تا کل دردمد در جملگی صور
589 بده جامی دگر تا جان دهم باز بجان خویشتن منت نهم باز
590 بده جامی دگر کاندر فنائیم در آن جامت دگر مستی نمائیم
591 درین مستی بده کامم در اینجا برافکن صورت و نامم در اینجا
592 درین مستی نه بینم هیچ نبود جهان بر چشم من جز هیچ نبود
593 ترا بینم در اینجا یار دلخواه اگر خواهی تو از من جان و دل خواه
594 همه اینجا فدای خاک کویت سرم گردان درین میدان چو گویت
595 دلم خون گشت ای ساقی اسرار بده جامی ز مشتاقی اسرار
596 که درجانست از تو های و هویم درون جانی و در آرزویم
597 که بنمائی جمال خود تمامت که تا بینند این شور وقیامت
598 هوالله میندانم بیش از این من هوالله گفتهام کل پیش از اینمن
599 حقیقت ای جنید کامران تو بیاب اسرار ما کلی روان تو
600 حقیقت ای جنید پاک دیدی مر این اسرارها کز من شنیدی
601 چگونه سر توحیدش نخوانم نظرداری تو در شرح و بیانم
602 چنین توحید باید گفت او را که تا باشد حقیقت مر نکو را
603 چنین توحید باید گفت اینجا که مغز از پوست کردم باز زیبا
604 چنین توحید باید گفت مشتاق که تاگردد حقیقت در عیان طاق
605 زهی توحید ما با یار بیچون که بنمودستم از دیدار بی چون
606 زهی توحید ما با شاه جمله کزو هستیم یقین آگاه جمله
607 زهی توحید ما با جان جانها زهی معنی دو صد شرح و بیانها
608 اگر ره بردهٔ در پردهٔ راز نقاب از صورت و معنی برانداز
609 برافکن این زمانت روح از رخ که آرد لحظه لحظه عین پاسخ
610 چه گویم شرح این اسرار دیگر که ما را عشق بازی بار دیگر
611 نمود واصل این هر دو جهانست مرا از گفت بی نام و نشان است
612 چنان شادم که در دنیای غدار نمیآیم من از شادی پدیدار
613 ز دامم آخر است اینجا رهائی که دیدم کل جهان عین خدائی
614 کنون وقت وصال و شادمانی که جانان دیدهام در زندگانی
615 مرا از زندگانی حاصل این است که درجان و دلم عین الیقین است
616 رسیدم در بر حق الیقین باز بدیدم اولین و آخرین باز
617 چو اول یافتم اسرار آخر مرا آن باشد اینجا گاه ظاهر
618 مرا مقصود از این بد سر اسرار که هیلاجم نمود اینجا دگر باز
619 کنون چون از رخ او وصل دیدم مر او رادر میانه اصل دیدم
620 وصال ما کنون در گفت اویست که بیشک اوست کاندر گفتگویست
621 حقیقت هر که او الله بیند تمامت نور الاالله بیند
622 هر آنکو جست اینجا دید رویش اگر باشد چو من در خاک کویش
623 حقیقت حق در اینست ای برادر که آخر در یقین است ای برادر
624 که حق بنمود اول عشق دیدار در آخر گشت او هم ناپدیدار
625 کلاه عشق جانان داد هرکس همو قدر کله میداند و بس
626 کلاه فقر هر کس را که دادند در معنی بروی او گشادند
627 کلاه فقر پنداری تو بازیست کله هر کس بیابد سر ببازیست
628 سر و جان اندرین ره همچو عطار کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار
629 کنون وقت سر است کامد کلاهم که میباید شدن در نزد شاهم
630 کله داریم اکنون از سرباز کجا باشیم اینجا همسر راز
631 سر ما بهر پای جان جانست که در این سرکشی راز نهان است
632 سر ما بهر خاک رهگذار است که دنیا نزد ما چون رهگذار است
633 چه باشد جان و سر تا در کف دوست کنم کین خود نباشد لایق دوست
634 نمود عشق جانان چون نمودم زیان اینجایگه شد جمله سودم
635 الا تاچند سرگردان شوی تو چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو
636 طلبکاری دلا اینجا طلبکار میان عاشقان صاحب اسرار
637 کنون وقتست تا گوهر فشانی بجای خاک ره عنبر فشانی
638 فراقت رفت و وصل آمد پدیدار چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار
639 چو مقصود تو اصل است از میانه از اینجا یاب وصل جاودانه
640 ترا اکنون چو در وصل است امید چو ذرهٔ بودی و گشتی تو خورشید
641 چنانت عشق بنموده است دیدار که خواهی گشت کلی ناپدیدار
642 فنا خواهی بدن یک دم بقابین تو از پیش فنا عین بقا ین
643 ترا اصل از فنا بد تا بدانی فنا اصل بقا بد تا بدانی
644 حقیقت نیست بودی هست گشتی سوی ذرات عالم بر گذشتی
645 بدیدی آنچه کس نادید اینجا شنیدی آنچه کس نشنید اینجا
646 فراغت جوی اکنون با قناعت که چیزی نیست خوشتر از قناعت
647 بکنج خلوت ار شادان نشینی جمال یار بیهمتا به بینی
648 مرا این زندگی با معنی افتاد ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد
649 چنانم نفس کافر شد مسلمان که چیزی می نه بیند جز که جانان
650 چنان اینجا عیان یار دارد که گویی او همه دیدار دارد
651 حقیقت در حقیقت راه برده است ره خود را بنزد شاه برده است
652 بجز شه هیچکس او را ندید او اباشه گفت و هم از شه شنید او
653 چو جایش داد نزد خویشتن شاه از آن پیوسته آگاهست از شاه
654 نباشد هیچ خوشتر از معانی که معین بهتر است از زندگانی
655 کمالش آخر آمد به ز اول ولی آگاه میباشد معطل
656 بنزد شاه دارد چون کمالش هم از شاهست دیدار وصالش
657 حقیقت گشت اینجا گه زبونم من او دانم در اینجا گه که چونم
658 چو وقت اینست ای دل در حقیقت که بسپردی به کل راه شریعت
659 مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی همی پرداز از وی داستانی
660 چوداری وصل شاه اینجا چه جوئی چو او با تست دیگر می چه جوئی
661 ترا افتاد اگر افتاد کاری که کس را از تو بر دل نیست باری
662 ندیدی غمخور کس در جهان تو از آنی در همه عالم نهان تو
663 حقیقت غم خورت اینجای یار است ترا با دیگران اکنون چه کار است
664 کنون در عین خلوت باش هشیار مکن مستی بدل میباش هشیار
665 بنور شرع جان خود برافروز ز نور عشق خوش میساز و میسوز
666 دمادم راز جانان گوی اینجا که بردستی حقیقت گوی اینجا
667 فراقت شد وصالت آخر کار حقیقت برده میخواهد بیکبار
668 فکندن با جمالش باز بینی شوی تو از میان و راز بینی
669 ابی صورت تو باشی در خدائی ازین گفتارها می با خودآئی
670 ترا امروز بخت و شادکامی که از جانان توئی با شادکامی
671 بر آنکامت چو یارت هست در بر ازین در گاه تو یک ذره مگذر
672 بروی دوست هان خرسند میباش درین صورت ابی پیوند میباش
673 چنان کاول ز بیرون مرده بودی رهی کاول بجانان برده بودی
674 همان ره جوی وز آن ره می مشو دور که این راهست راه عشق منصور
675 ترا منصور کرد اینجا هدایت به بخشیدت به کل عین سعادت
676 همه منصور داری در جهان تو گذشته بیشک از کون و مکان تو
677 چو آخر این چنین خواهد بدن کار میان اهل دل هان گام بردار
678 دمادم از وصالش خرمی کن ابا ذرات عالم همدمی کن
679 دو روزی کاندرین دار فنائی مکن هم از جلیسانت جدائی
680 همه از یار دان و غیر بگذار پس آنگه کعبه را بادیر بگذار
681 وصال کعبه چون داری در اینجا ترادادند ره در کعبه تنها
682 حقیقت دوستان را خوان تو در پیش مکن دوری از ایشان و بیندیش
683 اگر صد قرن یابی زندگانی یقین مر مردنت چاره ندانی
684 بباید مرد آخر در وجودت که در مردن بیابی بود بودت
685 چو مرده زنده باشی در جهان تو حقیقت یادگیر این رایگان تو
686 بمیر و زنده شو در هر دو عالم که باشد باز گشتت سوی آن دم
687 چو آن ره کامدستی باز گردی در آن دم نیز صاحب راز گردی
688 حقیقت این بوداکنون تو بشنو بگفتار من ای دلدار بگرو
689 خوشا آنکس که این دریافت آخر بسوی جان جان بشتافت آخر
690 اگر با عشق میری در بر دوست برون آری از اینجامغز با پوست
691 تو مغزی لیک اندر پوست ماندی ابی دیدار عشق دوست ماندی
692 برون شو یک زمان از پوست با خود که تا فارغ شوی از نیک و از بد
693 سلوک اول اینست ار بدانی که میری زین بلاد و زندگانی
694 ترا این صورت اینجا هیچ آمد که صورت بیشکی پرپیچ آمد
695 ندارد مر بقا اینجا چه صورت از آن دنیاست دائم پر کدورت
696 ز دنیا این بست گر باز دانی که از هر نوع اینجا راز دانی
697 حقیقت جمله دنیا چون پل آمد از آن پرشور و گفت و غلغل آمد
698 ز دنیا بهترین علم است دریاب ز مغز علم معنی راز دریاب
699 چو علم آموختی دل کن برخود در او یابی بآخر راهبر خود
700 چو برخوانی ز علم و حکمت و راز که یابی رشتهٔ گم کرده را باز
701 مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار ترا کردم کنون اینجا خبردار
702 دم آخر بدانی آنچه گفتم که از پیر حقیقت این شنفتم
703 خدا از علم ذاتی یافت اینجا درون از علم کل میکن مصفا
704 چه به از علم جوئی تا بخوانی که در علمست کل راز نهانی
705 چه به از علم خاصه علم تفسیر که در یکی کنی اسرار تقریر
706 حقیقت علم قرآن خوان و رهبر که قرآنست اینجا گاه رهبر
707 بجز قرآن نمیبینم دوایت که قرآنست اینجا رهنمایت
708 بجز قرآن که بنماید ره اینجا که قرآنست از جان آگه اینجا
709 ز سر جان جان معنی قرآن بدان آنگاه میکن راه در جان
710 چو شد مکشوف بر تو راز او فاش بدانی بیشکی در عشق نقاش
711 ز دیده ور به بینی این بدانی که قرآنست سر لامکانی
712 همه مردان ز قرآن راز دیدند ز قرآن جان جان را باز دیدند
713 چه به زین جوی ای نادیده اسرار ز صورت درگذر و از ریش و دستار
714 طلب کن آنچه گم کردی حقیقت ز قرآن باز بین آن در شریعت
715 دلا چون سر قرآن یافتستی ز قرآن باز جانان یافتستی