ره مردان طلب از عطار نیشابوری هیلاج نامه 29

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

ره مردان طلب کن تا بدانی

1 ره مردان طلب کن تا بدانی حقیقت جاودان یکتا بمانی

2 ره مردان طلب تا دید یابی عیان ذات در توحید یابی

3 ره مردان طلب تا جاودان تو بمانی تا جهان جان جان تو

4 ره مردان طلب در نامرادی اگر تو بی مرادی یامرادی

5 ره مردان طلب در خلوت دل عیان یار بین در خلوت دل

6 ره مردان طلب مانندمنصور که ماند نام تو نانفخهٔ صور

7 ره مردان طلب در دید جانان دمی بنگر تو در توحید جانان

8 ره مردان طلب تا شاد گردی ز اندوه و بلا آزاد گردی

9 ره مردان طلب تا در نمودت نمایند از حقیقت بود بودت

10 ره مردان طلب در شادکامی چرا اندر پی ننگی و نامی

11 ره مردان طلب تا راز یابی حقیقت ذات اعیان باز یابی

12 ره مردان طلب تا راه ایشان بیابی و شوی آگاه ایشان

13 ره مردان یقین منصور کل یافت یقین در راه ایشان رنج و دل یافت

14 ره مردان یقین منصور دیده است از آن در راه کل در نوردیده است

15 ره مردان منم کل باز دیده یقین در راه ایشان راز دیده

16 ره مردان منم کرده در این سر دریده بیشکی پرده در این سر

17 ره مردان منم کرده در آفاق شده در راه مردان بیشکی طاق

18 ره مردان منم کرده حقیقت زده دم از طریقت در شریعت

19 ره مردان منم کرده شده کل از اول آخرم کرده شده کل

20 بمنزل در رسیده این زمانم رخ شه دیده در عین العیانم

21 بمنزل در رسیدم ناگهانی بدیدم من جمال بینشانی

22 بمنزل در رسیدم در حقیقت رخ جانان بدیدم در حقیقت

23 رسیدم تا بمنزگاه عشاق بمنزل در رسیدم شاه عشاق

24 رسیدم تا بمنزل یار دیدم خود اندر عشق برخوردار دیدم

25 رسیدم تا بمنزل در یکی من حقیقت سیر کردم بیشکی من

26 رسیدم تا بمنزل در نمودار ندیدم هیچ چیزی جز رخ یار

27 رسیدم تا بمنزل حق پرستم حقیقت دید من عهد الستم

28 رسیدم تا الست خویش دیدم نمود ذات کل در پیش دیدم

29 رسیدم آنچه میایستم اینجا بدیدم در درونم شیخ یکتا

30 ره سیر وفنا کردم بآخر جمال یار میبینم بظاهر

31 ره سیر و فنا کردم بتحقیق در آخر شیخ بازم داد توفیق

32 ره سیر و فنا کن اندرین راه که تا تو هم رسی در حضرت شاه

33 اگر ره میکنی راهت نمایم بمنزل آدم شاهت نمایم

34 اگر ره میکنی اینست راهت که اینجا مینمایم دید شاهت

35 ره خودبین در اینجا در حقیقت ره تو چیست در راه شریعت

36 ره شرع است شیخا جاودانی اگر این ره کنی بیشک بدانی

37 ره شرعست منزل جان جانان ازین سر وصل ده ذرات جانان

38 ره شرعست دیگر من ندانم بجز این ره روی روشن ندانم

39 ره شرعست اندر شرع شو دوست بشودرخلوت و هر سومرودوست

40 ره شرع است اندر شرع شو شیخ نشین درخلوت و هر سو مرو شیخ

41 ره شرع است اگر میدانی اسرار درین ره عمر خود ضایع بمگذار

42 ره شرعست راهت بانشان است در آخر یار بیشک بینشان است

43 ره شرعست این را هست تحقیق درین ره عاشقان یابند توفیق

44 ره شرعست ازو اینجا مرادت بیاب ای شیخ با عین سعادت

45 ره شرعست طاعت کن درین راه که در طاعت بیابی مر رخ شاه

46 رهت شرعست هر طاعت کن اینجا که از طاعت شوی درجان مصفا

47 براه شرع هر کو یافت مقصود حقیقت یافت در دیدار معبود

48 براه شرع هر کو رفت او دید ز دید او پس آنگه کل نکو دید

49 براه شرع هر که رفت جان شد چو جان در جملهٔ عالم عیان شد

50 براه شرع هر کو رفت حق یافت ز ذات جان جان آنکه سبق یافت

51 براه شرع آنکو دید جانان شدش او تا ابد در جمله پنهان

52 براه شرع هر کوشد چو منصور اناالحق میزند تا نفخهٔ صور

53 براه شرع هر کو گشت جانباز در اینجا یافت این راز نهان باز

54 براه شرع هر کو جانفشان شد حقیقت در شریعت جان جان شد

55 براه شرع هر کو دید حق دید حقیقت گم شد از اسرار توحید

56 براه شرع هر کو در فنا شد ز بعد آن فنا ذات خدا شد

57 براه شرع هر کو دید دیدار یکی گردد عیان ولیس فی الدار

58 براه شرع شیخا رفتهام من سخن در شرع جمله گفتهام من

59 براه شرع احمد در عیانم کنون بنگر نشان بینشانم

60 براه شرع احمد یافتم راز شدم از شرع احمد من سرافراز

61 براه شرع احمد راز دیدم حق الحق در یکی صدر از دیدم

62 چو راه شرع احمد بسپری تو ز دید یار آخر برخوری تو

63 چو راه شرع احمد را سپردی چو من ای شیخ بیشک گوی بردی

64 چو راه شرع احمد دیدی ای دوست کنون برخورچواندر دیدی ای دوست

65 چو راه شرع احمد ره نباشد دل زندیق ازو آگه نباشد

66 دل صدّیق میباید درین راه که از جانان شود در آخر آگاه

67 دل صدّیق میباید در این سر که بیند در درون اوست ظاهر

68 دل صدّیق میباید حقیقت که حق بیند درین راه شریعت

69 دل صدّیق میباید که جانان به بیند او در اینجا گاه اعیان

70 دل صدّیق دایم پر ز خونست که میداند که سرّ کار چونست

71 دل صدیق دایم در فنایست دلش اندر فنادیدن لقایست

72 دل صدیق دایم در یکی یار همی خواهم درون خود پدیدار

73 دل صدیق میبیند حقیقت که راهی نیست جز راه شریعت

74 دل صدیق جز جانان نه بیند عیان بیند وی و پنهان نه بیند

75 دل صدیق با یار است دایم از آن در عشق در کار است دایم

76 دل صدیق دایم غرق توحید بود پیوسته اندر دیده و دید

77 دل صدیق دایم درنمود است از آنش عرش دایم در سجود است

78 دل صدیق ذاتست ار بدانی شده در عین ذرات نهانی

79 دلی باید که یابد نور صادق بود از نور خود در عشق صادق

80 دلی باید که این معنی بداند پس آنگه جان خود در کل فشاند

81 دلی باید که برخوردار آید چو ما اینجایگه بردار آید

82 دلی باید که باشد همچو من گم که بیند گوهر اندر عین قلزم

83 دلی چون من نکوهرگز که یابد چو من دلدار هرگز کس نیابد

84 چو بادل میکنم دلدار دارم دل از دیدار او بردار دارم

85 چو با دل میکنم دلدار اویست که با من در یقین در گفت و گوی است

86 چو با دل میکنم دلدار دیدم خود اندر عشق برخوردار دیدم

87 چو بادل میکنم من اندرین راه حقیقت می نه بینم جز که دلخواه

88 چه با دل میکنم چون دل فنا شد بدلدارم رسید و کل فنا شد

89 چه با دل میکنم این لحظه جانست حقیقت جان و هم عین عیانست

90 چه با دل میکنم این لحظه ذاتست برون از این مکان عین صفاتست

91 چه با دل میکنم این لحظه دلدار مراکرده است ذات خود نمودار

92 که با من این زمان عین عیان است فکنده پرده از رخ نی نهانست

93 که با من در نهان جانست واصف منم از ذات جان پیوسته واحد

94 که با من این زمان در گفت و گویست ز بهر ما چنین درجست و جویست

95 که با من این زمان یار است پیدا ولی در لیس فی الدار است پیدا

96 که با من هر زمانی راز گوید دگر منصور با تو باز گوید

97 که با من این زمان عین العیانست دمادم با تو در شرح و بیانست

98 که با من این زمان اندر حقیقت نمودار است در راه شریعت

99 که با من این چنین کرده است یاری که کردستم ز عشقش پایداری

100 که با من اینچنین کرده است جانان نخواهم کردنم در عشق پنهان

101 در این ره شیخ بسیار است اسرار ولی ذاتست اینجا گه پدیدار

102 در این اعیان منصور است رفته سخن چین چنین در عشق گفته

103 که گوید شیخ دیگر این چنین راز مگر آنکو شود عین الیقین باز

104 دلش خود آنگهی اعیان به بیند حقیقت رنگ یکرنگی به بیند

105 شود یکرنگ همچون ما درین راه اگر دارد شود پیدا درین راه

106 شود یکرنگ همچون نور خورشید بتابد در همه ذرات جاوید

107 شود یک رنگ همچون ما درین راه اگر دارد شود پیدا درین راه

108 شود یکرنگ همچون نور خورشید بتابد در همه ذرات جاوید

109 شود یک رنگ و یکرنگی ببیند حقیقت رنگ یکرنگی به بیند

110 شود یکرنگ اندر بینشانی بماند تا ابد در عشق فانی

111 شود یکرنگ در بحر حقیقت سراسر محو گرداند شریعت

112 شود یکرنگ در بازار معنی بگوید دمبدم اسرار معنی

113 شود یکرنگ بر مانند جوهر نمود نور عشق او سراسر

114 شود یکرنگ در رنگ حقیقت به بیند عشق نیرنگ حقیقت

115 شود یکرنگ در اسرار اینجا شود از عشق برخوردار اینجا

116 شود یکرنگ اینجا همچو جانان بگوید همچو ما او را زمردان

117 شود یکرنگ اینجا گه حقیقت ز یکرنگی رسد اندر طریقت

118 شود یکرنگ اینجا در یقین او بود در عشق جانان پیش بین او

119 شود یکرنگ آنگه در اناالحق بگوید همچو ما اسرار مطلق

120 شود یکرنگ همچون ما یگانه بماند تا ابد او جاودانه

121 شود یکرنگ همچون ما حقیقت نماید راز خود پیدا حقیقت

122 درین ره عاشقی باید که در کار که یکرنگی گزیند همچو پرگار

123 کند پرگار و اندرجا بماند ولیکن نقش ناپیدا نماند

124 دل اندر نقش بستی ای یگانه نماند تا ابد او جاودانه

125 دل اندر نقش بستی همچو او باش کجا هرگز ببینی روی نقاش

126 دل اندر نقش بستستی حقیقت نخواهد ماند این نقش طبیعت

127 دل اندر نقش بستی جاودان تو نخواهی دید بیشک جان جان تو

128 دل اندر نقشی بستی آنگه ای دوست که ازنقش خود بی آگهی دوست

129 دل اندر نقش بستی مرد خواهی تو مراین نقش آخر بردخواهی

130 دل اندر نقش بستی با زمانی کجانقاش را آخر بدانی

131 دل اندر نقش بستی در حقیقت کجا نقاش کل آید پدیدت

132 نخواهد ماند نقشت جز که نقاش از این معنی که گفتم باخبر باش

133 نخواهد ماند نقشت جاودانی سزد گر بود نقاشت بدانی

134 نخواهد ماند نقشت آخر کار نخواهد گشت گم در عین پرگار

135 نخواهد ماند نقشت غم مخور تو یقین اینجا لقا را مینگر تو

136 تو مر نقاش را بشناسی تحقیق که نقاشت دهد پیوسته توفیق

137 تو گر نقاش بشناسی برستی ابا نقاش جاویدان نشستی

138 تو گر نقاش بشناسی تو اوئی که با نقاش اندر گفت و گوئی

139 تو گر نقاش بشناسی درین راز کند از روی خود مرپرده را باز

140 دگر نقاش بشناسی حقیقت نماید در عیان نقش حقیقت

141 بدان نقاش و ایمن باش از خود که باشی رسته تو از نیک و از بد

142 بدان نقاش اگر صاحب یقینی که جز نقاش خود چیزی نه بینی

143 بدان نقاش و با اوباش دایم که گرداند ترا در ذات قایم

144 بدان نقاش و اندر وی فنا گرد که مانی اندرین عین فنا فرد

145 بدان نقاش را امروز ای شیخ که تا گردی بکل پیروز ای شیخ

146 بدان نقاش و با او آشنا باش ز دیدارش همیشه در بقا باش

147 بدان نقاش در بود وجودت که نقش ذات خود اینجا نمودت

148 بدان نقاش بیچون در حقیقت که چون کرده است این نقش طبیعت

149 بدان نقاش خود ای شیخ بیچون که چون نقش تو بسته بیچه و چون

150 بدان نقاش خود ای شیخ زنهار که نقش تو زخود کرده است اظهار

151 بدان نقاش خود ای شیخ عالم که روی خویش بنموده است این دم

152 بدان نقاش تا بینی تو در خویش که اعیان کرده در تو جوهر خویش

153 بدان نقاش سرّ لایزالی که با نقاش در عین وصالی

154 تو بانقاش و نقاش است با تو یکی در جملگی فاش است با تو

155 تو با نقاش خویش اندر جهانی چو امر صانع خود را ندانی

156 تو با نقاش خویش و آشنا اوست تو هستی بیوفا و با وفا اوست

157 تو نقاشی کنون ای شیخ در دید یکی بنگر تو در اسرار توحید

158 تو با نقاش اینجا آشنا شو چو او در بود جانها با فنا شو

159 تو با نقاش اینجا نقش بسته در آخر میکند نقشت شکسته

160 چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت نماید دید خود او ناپدیدت

161 روی ز اینجا و در حسرت بمانی خوری آنگه دریغ جاودانی

162 دریغ آن لحظه مر سودی ندارد که هرگز درد بهبودی ندارد

163 در اینجا کار دارد دیدن یار که ناگاهت کند او ناپدیدار

164 در اینجا کار دارد دیدن دوست حقیقت گفتن و بشنیدن دوست

165 در اینجا کاردارد گربیابی وگر تو فتنهٔ تو در نیابی

166 ترا درخواب نقشت مینماید زناگه نقش خود اندر رباید

167 ترا در خواب نقشی کرده اظهار در اینجا گاه اندرپنج و در چار

168 ترا در خواب کرده مینماید درون هفت پرده مینماید

169 که چون این پرده برگیرد ز رخسار ترا آنگه کند از خواب بیدار

170 توجه ز آن کین صورنا بود گردد زیانت جملگی با سود گردد

171 تو سود خویش کن دیدار جانان در اینجا صاحب اسرار جانان

172 تو مر نقاش خود در نقش بشناس ز مرگ اینجایگه ای دوست مهراس

173 چه نقاش است بینائی چه باکست که نقاش از حقیقت نور پاکست

174 چو نقاش است بینائی درین راه چونقاش عجب داری تو همراه

175 چو نقاش است بینائی بآخر ترا اظهار بودن کرده ظاهر

176 ازو برخور تواندر نقش بنگر ز دید نقش اینجا گاه بگذر

177 ازو برخور اگر تو راز دانی دو روزی کاندرین بود جهانی

178 ازو برخور که ناگه میرود او بمانی صورتی بی گفت و بی گو

179 ازو برخور که تا جاوید مانی بنورش بیصفت خورشید مانی

180 ازو برخور که آمد آشکاره بباید کردنت جانان نظاره

181 اگر امروز از وی برخوری تو هم امروزش حقیقت بنگری تو

182 اگر امروز بینی روی جانان بمانی تاابد در کوی جانان

183 اگر امروز اینجا یار بینی تو بیشک جاودان دیدار بینی

184 اگر امروز این اسرار ما را حقیقت بشنوی گفتار ما را

185 ترا فردا بکار آید حقیقت که باید رفت از دار طبیعت

186 بشیب خاک ناچیزی بمانده بمانده عاقبت خاکی فشانده

187 وصالی بخش جانت را درین راه که تا بیند در اینجا گه رخ شاه

188 وصالی بخش جانت را درین دید که تا می بشنود اسرار توحید

189 وصالی بخش جان مانده در غم که تا اینجا به بیند یار همدم

190 وصالی بخش جان از دید جانان که بینددر یقین توحید جانان

191 وصالی بخش جان نازنین را که تا یابد به کل عین الیقین را

192 وصالی بخش تا جان راز بیند همی نقاش در خود باز بیند

193 وصالی بخش جانت در سوی دل که تا با دل شوی از یار واصل

194 وصالی بخش جان را در وفایت که تا می بنگرد دید لقایت

195 وصالی بخش جان ای دوست اینجا که تا بیرون شوی از پوست اینجا

196 وصالی بخش جان ای شیخ از نور که تا بیند به کل دیدارمنصور

197 حقیقت وصل جانان آشکار است ولی زندیق باوصلش چه کار است

198 سخن با صادقان و واصلانست دگر با عاشقان و صادقانست

199 سخن با واصلان گفتم حقیقت در اسرار بر سفتم حقیقت

200 وصال یار دارد جان منصور نمیبیند کسی جانان منصور

201 وصال یار دارد در اناالحق که اینجا میزند در یارالحق

202 که داند تا چه صورت نداری بجز دیدار منصورت نداری

203 که داند تا تو خود اندر کجائی اگر خواهی نه گر خواهی نمائی

204 که داند سر ذات پاکت ای جان که هم جانی و هم عشقی و جانان

205 که داند سر بیچون تو اینجا بسرگردانست گردون تو اینجا

206 که داند جز تواندر ذات هر کس تو دانائی درون جملگی بس

207 که داند جز تو غیب و غیب دانی که راز جمله میدانی نهانی

208 که داند جز تو تا فردا چه باشد بجز ذات تو پس جانا چه باشد

209 تمامت در تو حیرانند اینجا تو دانا جمله نادانند اینجا

210 تمامت از تو و پیدا و تو از خویش حجابی از جمال آورده در پیش

211 تمامت از تو پیدا و ندانند که کلی خود توئی چندانکه خوانند

212 همه الکن شده در وصف ذاتت فرو مانده بدریای صفاتت

213 که یارد تازند دم جز تو دردم که بنموده است اندر نقش آدم

214 جمال خویش پنهانی حقیقت که داند آنچه میدانی حقیقت

215 جمالت عاشقان دیدند اینجا وصالت جمله بخریدند اینجا

216 چنان در جستجویت عقل مانده که دست از جان و از دل برفشانده

217 رخی بنمای آخر دوستانت گلیشان بخش هان از بوستانت

218 رخی بنمای و جان بنما بشادی که جانرا در دلم دادی بدادی

219 رخی بنمای تا جان برفشانم که جز این نیست درعین روانم

220 رخی بنمای تا خود را بسوزم که از دیدارت اینجا نیکروزم

221 رخی بنمای و جان بستان زدرویش که جز این نیست چیزی دیگرش پیش

222 رخی بنمای تا پنهان شوم من نمائی ذات تا اعیان شوم من

223 منم حیران کوی دوست اینجا بریده دست خود از پوست اینجا

224 منم حیران ز دیدار جمالت بمانده بیخود اینجا کنگ و لالت

225 منم حیران ز دیدار تو جانا که چون میگویم اسرار تو اینجا

226 منم حیران ز دیدت باز مانده ز دید دوست صاحب راز مانده

227 منم حیران شده ای دوست درتو که چون بگشادهٔ ای دوست درتو

228 منم حیران شده در روی خویت یقین جان میدهم در آرزویت

229 چه شور است اینکه در عالم فکندی خروشی در دل آدم فکندی

230 چو شور است اینکه در بازار عشق است نگر منصور بین بردار عشق است

231 چه شور است اینکه در جان جهان است مگر منصور بین عین العیان است

232 چه شور است این بگو با من خبرباز که ناید کس که میگوید خبرباز

233 چه شور است این مگر صاحب فرانست که درگفتار کل عین العیانست

234 چه شور است این بگو تا من بدانم زشور و گفت در روی جهانم

235 چه شور است اینکه در دریای عشق است مگر منصور ناپروای عشق است

236 چه شور است اینکه ما را دست داده است که جان را دیداینجا دست دادست

237 چه شور است اینکه ما را در نهادست که شوری در نهاد ما نهاده است

238 زند بحرم عجب شوری در اینجا بگفت اسرار کل درروی دریا

239 بگفت اسرار و اندردار کردش ز شاخ عشق برخوردار کردش

240 بکل اسرار گفت و جان جان شد از آن اینجا نمودار عیان شد

241 توئی ای ذات بیچون و چگونه درون بگرفته و اندر برون نه

242 توئی ای ذات بیچون تمامت که اینجا میکنی شور و قیامت

243 توئی ای ذات بیچون در عیانم که شور آورده در شرح و بیانم

244 توئی ای ذات بیچون در یقین تو یقین میبینم ازعین الیقن تو

245 توئی ای ذات بیچون آشکاره بروی دار خود برخود نظاره

246 توی منصور که بود اندرین راه اناالحق میزنی اینجا تو ای شاه

247 توئی منصور ورنه او که باشد بجز تو در جهان جز او که باشد

248 توئی منصور در دیدار اینجا نمودار از تو پرده دار اینجا

249 توئی منصور شوری درفکنده ورا آزاد کرده جمله بنده

250 توئی منصور در بازار معنی حقیقت گفتهٔ اسرار معنی

251 توئی منصور در عین العیانی نموده کل ز خود راز نهانی

252 توئی منصور اندر قربت لا یکی بنمود او را لا بالّا

253 توئی منصور در دید خلایق که میدانی تو اسرار خلایق

254 توئی منصور اندر گفت و گوئی توی منصور و خود منصور جوئی

255 نبودم بی توام من یک دم ای دوست کنون میبینمت چون مغز و در پوست

256 ترا از دست اکنون چون گذارم تو خواهی بود جانان پایدارم

257 ترا ازدست چون بگذارم ای یار که خواهی کردن اینجا ناپدیدار

258 ترا من جان شیرین دانم ای دل که مقصود منی در هر دو حاصل

259 برویت زندهام اندر سردار ببویت زندهام و از جان خبردار

260 خریدار تو مائیم و دگر نیست بجز من از وصالت کس خبر نیست

261 خریدار تو مائیم اندرین راه وگرنه نیست کس از راز آگاه

262 خریدار تو مائیم از دل و جان که در راهت ببازم دیده و جان

263 خریدار تو مائیم و تو دانی که ما را با تو این راز نهانی

264 خریدار تو مائیم از حقیقت که بیشک آگهیم از دید دیدت

265 خریدار تو مائیم اندر اینجا تو میدانی که هستی شاه دانا

266 دلی پر خون و جانی سوگواریم بجز این چیز دیگر مینداریم

267 ازان تست این هم در حقیقت سخن کی باز گویم از طبیعت

268 طبیعت شد خجل در راهت ای جان چه ماند در یقین آگاهت ای جان

269 طبیعت محو شد چون سوگواری که همچون تو به بیند باز یاری

270 طبیعت شد خجل در گفتگویت از آن میمیرم اندر آرزویت

271 طبیعت شد خجل با خود چه چیزی کسی کز دید تودارد عزیزی

272 حقیقت جان خجل دل بازمانده عجایب جسم و جان در راز مانده

273 بباید کاملی مانند منصور که اینجا گه کند ذات تو منصور

274 بباید کاملی ماننده من که اسرارت کند ای دوست روشن

275 بباید کاملی چون من بگفتار که بنماید عیانت بر سردار

276 بباید کاملی پاکیزه گوهر که گوید راز تو در بحر و در بر

277 منم راز تو گفته سوی دریا رسیده ماهیانت تا بر شاه

278 منم راز تو گفته در سوی کوه فتاده او ز پا از فکر و اندوه

279 منم راز تو گفته با زمینت زمین دیده زمین عین الیقینت

280 منم راز توگفته باز آتش از آن آتش همی سوزد عجب خوش

281 منم راز تو گفته در سوی باد جهانت کرد یاد آر عشق آباد

282 منم راز تو گفته در سوی آب دوان از عشق رویت شد به اشتاب

283 منم راز تو گفته سوی خورشید بسی گردان شده در عشق جاوید

284 منم راز تو گفته در سوی کوه فکنده زلزله در بار اندوه

285 منم راز تو گفته در سوی ماه گذاران گشت هر مه سوی خرگاه

286 منم راز تو گفته با تمامت حقیقت نیز با اهل قیامت

287 وصالت درهمه بیشک بدیدم ازان بیشک بدید تو رسیدم

288 وصالت در همه پیداست امروز چنین شور از وصالت خاست امروز

289 وصالت جان من اینجا ربوده ز تو گفته یقین از تو شنوده

290 وصالت در دلم آتش فکنده عجب شوری در او بس خوش فکنده

291 وصالت سوخت سر تا پای منصور ترا دیدم ترا یکتای منصور

292 وصالت سوخت جانم تا بدانی توی پنهانم و دیگر تو دانی

293 عجب حالیست جانا اندر اینجا که بگشادم من تنها در اینجا

294 درم بگشادهٔ در گفت و در گوی بگو اکنون دگر درجست و درجوی

295 اگر جانم رود من سر برآرم نمود عشق را اندر سرآرم

296 چه باشد شور دنیا شور عقبی ترا بنمایم این در جمله مولی

297 چه باشد گر تو خود بنمائی اینجا که اندر ذات خود یکتائی اینجا

298 دو عالم بیشکی بر هم زنم من اگر بنمایم اینجا جان روشن

299 چو من اینجاترا بینم عیان باز نمائی این زمانم بر سر دار

300 عیان بینم اگرچه بینشانی کنون در من ز خود توحید خوانی

301 عیان میبینمت اندر خلایق کجاآیم بنزدیک تولایق

302 عیان میبینمت اما نهانی همی گویم ترا رازم تودانی

303 منم دیوانهٔ عشق تو گشته منم تخم محبت جمله کشته

304 منم دیوانهٔ سودایت ای جان یقین میبینم از هر جانبی جان

305 منم دیوانهٔ سودای دردت شده بی دینم اندر عشق فردت

306 منم دیوانه در سودای رازت که اینجا دیدهام دیدار بازت

307 منم دیوانهٔ عین الیقینت که دیدم ذات پاک اوّلینت

308 منم دیوانه از دیدارت ای جان دمادم گفتهام اسرارت ای جان

309 دلم بربودهٔ در قصد جانی دل و جان میبری اینجا نهانی

310 دلم بربودهٔ در عشق هجران از آن اینجا بماندم بیخبر ز آن

311 دلم بربودهٔ در عشق بازی ندانم تا چه دیگر عشق بازی

312 دلم بربودهٔ ای جان جمله ز من تنها ربودی ز آن جمله

313 دلم بر بودهٔ زانم درین راه ترا دلدار کرده بیشکی شاه

314 حقیقت هم دل و هم جان توداری درین پیدائیت پنهان توداری

315 نظر اینجا مگردان آخر کار اناالحق گوی ای دلدار با یار

316 نظر آخر مگردان تا به بینند کسانی کاندرین صاحب یقینند

317 نظر آخر مگردان اندر این راز اناالحق گوی بی نقش صورباز

318 نظر آخر مگردان از دل من اناالحق گوی بی نقش گل من

319 نظر آخرمگردان این جهان بین حقیقت ازدمت راز نهان بین

320 نظر داری تو با ما راز آنیم که اینجا گاه غوغای جهانیم

321 نظر داری تو با ما از دل و جان که میگوئیم رازت از دل و جان

322 نظر داری تو با ما در حقیقت کاناالحق میزند خون طبیعت

323 نظر داری تو با ما آخر کار که بنمائی جمال خویش اظهار

324 نظر داری تو با ما از عنایت نظر کرده ببخشیده هدایت

325 نظر داری تو با ما بیش از آنی که اینجا دادیم راز نهانی

326 نظر داری توبا ما ای خداوند که تا بیرون کنی مسکین از این بند

327 نظر داری تو با ماراست اینست مرا از ذات خود در خواب اینست

328 چنان کاول نمودی آخرم آن نمائی تا بود ذات تو یکسان

329 چنان کاول نمودی آخر کار همان لذت ز ذات خود پدیدار

330 چنان کاول نمودی راز بیچون همان بنمای اینجا بیچه و چون

331 چنان کاول نمودی جان جانم همان بنمای در آخر عیانم

332 چنان کاول نمودی بود بودم همان بنمای آخر در نمودم

333 همان کاول نمودی بازم اینجا نما تا جسم وجان در بازم اینجا

334 حقیقت من کیم اعیان توئی دوست درون جان ودل پنهان توئی دوست

335 به پنهانی دلم بردی و جانم عیان بر تا همه خلق جهانم

336 کنند اقرار بر منصور اعیان که سر میبازد از عشق دل و جان

337 دریغا از نمودت چون کنم من که خواهد ماند این اسرار روشن

338 دلم خونست اندر قربت تو نخواهددید جز از حضرت تو

339 دلم خونست در راهت فتاده دمادم خون ازو اینجاگشاده

340 دلم خونست اندر پاکبازی حقیقت یافت از تو بینیازی

341 دلم خونست در خاک و طپانست بامید تو اینجا او عیانست

342 دلم خونست از سودای عشقت بمانده درجهان رسوای عشقت

343 دلم خونست وجانم غرقه در خون فتاده راز تو از پرده بیرون

344 ز سودای تو در خونم چنین راز نظر کن در دل مسکین افکار

345 ز سودای تو درخونم بمانده بیک ره دست از خود برفشانده

346 جمال خویش بنمودی مرا تو فکنده مر مرا اندر فنا تو

347 دل مسکین من خاک ره تست میان خاک و خون او آگه تست

348 نبایستت از اول رخنمودن ز ما جان و دل اینجا گه ربودن

349 چو بنمودی و بربودی چه گویم توئی اندر درون اکنون چگویم

350 توئی جانا کنون منصور گم شد از اول تا بآخر در فنا بد

351 کنون گم شد دل منصوراینجا توی درجسم و جان کل نور اینجا

352 منزه دانمت درعین توحید یکی دیدم یکی دیدم یکی دید

353 یکی دیدم ز تو در بینشانی از آن کردم در اینجا جان فشانی

354 یکی دیدم ز تو اعیان ذرات از آن من وصف تو میخوانم از ذات

355 یکی دیدم ترا اینجا دوئی نیست منم محو و در اینجا جز دوئی نیست

356 یکی دیدم ترا اندر لقایت از آن خواهم شد اینجا گه فدایت

357 فنایت را بقائی بخش ما را در آخر کل بقائی بخش ما را

358 فنایت خوشتر آمد در نمودم که در اول فنای محض بودم

359 فنایت خوشتر آمد در عیانم ازآن گشتم فنا زیرا که دانم

360 که در عین فنا بینم ترا من فنا دانم یقین اسرار روشن

361 عیانت کردهٔ با ما دمادم از آنم در فنای عشق خرم

362 نماندم عقل و جان و دل بیکبار همی گویم که اینجا پرده بردار

363 از این پرده که در کون و مکانست هزاران شور اینجا و فغان است

364 عجایب پردهٔ جان بستهٔ تو نمود خود بدان پیوستهٔ تو

365 حقیقت پردهٔ ذات تو بستست از آنم پرده اینجا گه گسسته است

366 چنانت عاشقم در عشقبازی که اندر پرده کردی برده بازی

367 چنانت عاشقم اینجا در اسرار که کلّی پرده کردم باز ای یار

368 دریدی پردهٔ منصور مسکین ز شوق مهر خود نی از سرکین

369 دریدی پردهٔ ما را بیکبار نه بس بود این که کردستیم بردار

370 دریدی پردهٔ ما در جهان تو پس آنگه کردیم شور و فغان تو

371 دریدی پردهٔ ما در حقیقت که تا دیدیم یک دیدار دیدت

372 دریدی پردهٔ ما تا بدانند ولیکن دوست این یکتا بدانند

373 جمالت از پس پرده عیان است از آن شور اناالحق درجهانست

374 از آن شور اناالحق خاست اینجا که وصل تو به کل پیداست اینجا

375 از آن شور اناالحق درنمود است که رخسار تو دیدارم نمود است

376 از آن شوراناالحق خاست در دل که دیدار عیانم هست حاصل

377 از آن شور اناالحق خاست در جان که پیداگشت این اسرار پنهان

378 جهان جان توئی و سر مطلق که میگوئی ز ذات خود اناالحق

379 اناالحق خود زدی در ذات منصور بگفتی تا شدی در عشق مشهور

380 زبانم لال شد از گفتن دوست که میبینم یقین مغز تو از پوست

381 ابا تو این زمان راز است فاشم ندانم من کیم ذات تو باشم

382 ابا تو جان و سر اندر میانست اناالحق گوی ذاتت عین جانست

383 چه چیزی جملهٔ در جملگی گم همه قطره توئی اعیان قلزم

384 از آنت دمبدم من بحر خوانم که در بحر تو من غواص زانم

385 مرا از بحر تو دیدار بوده است که از بحر توام جوهر نموده است

386 مرا بخشیدهٔ یک جوهر ای یار که آن میبینم اندر جمله دیدار

387 مرا از جوهر عشقت حقیقت نمودار است ازدیدار دیدت

388 تو فانی باشی و هر دو توئی دوست حقیقت دانمت هم مغز و هم پوست

389 توجانی و تنی و بود بودی درین تن بود بود خود نمودی

390 چنان منصور با تو درجهانست که بیشک با تودر شرح و بیانست

391 چنان منصور باتو در نمود است که کلی با تو درگفت و شنود است

392 بکش منصور جانا هم دراینجا که بگشادی ورا کلی در اینجا

393 تو میدانی حقیقت راز منصور توئی انجام و هم آغاز منصور

394 اگر صد سال باشم بر سر دار تراگویم حقیقت وصف دلدار

395 حقیقت حبّهٔ نبود درین راه توئی از وصف ذات خویش آگاه

396 توی از وصف خود آگاه و کس نه بجز تو درجهان فریادرس نه

397 توئی در وصف خود پیوسته گویا توئی مر ذات خود پیوسته جویا

398 توی اینجا شناسای کمالت نمای آنگاه خود خواهی وصالت

399 توئی اینجا شناسای وجودت حقیقت خویش دانی بود بودت

400 تو بیشک واقفی برجمله اشیا همه اشیا ز ذات تست پیدا

401 تو بیشک واقفی بر درد عشاق توئی در آخرین مرمرد عشاق

402 تو بیشک واقفی در عین هستی نمود ذات خود خود میپرستی

403 تو بیشک واقفی بر کل اسرار توئی ذات خود اینجاگه طلبکار

404 تو بیشک در درون جان حقیقت بخود پیدا زجان پنهان حقیقت

405 توئی گفته اناالحق در جهانت اناالحق کرده واقف دوستانت

406 توئی گفته اناالحق خود بخود تو یقین فارغ شده از نیک و بد تو

407 توئی گفته اناالحق بر سر دار همه عشاق را کرده خبردار

408 توئی گفته اناالحق بر زبانم من بیچاره رسوای جهانم

409 توئی گفته اناالحق در جهان تو توئی هستی همه کون و مکان تو

410 توئی گفته اناالحق با همه تو فکنده بود من در دمدمه تو

411 تو گفتی و مرا بردار کردی مرا از خویش برخوردار کردی

412 تو گفتی در میان منصور بردار حقیقت او ز گفت تو خبردار

413 جهانی عاشقان در جستجویت فتاده در پی این گفتگویت

414 جهانی عاشقان اینجا طلبکار ترا و تو چنین اندر سردار

415 جهانی در جهان گفت و گویند ترا اینجایگه در جستجویند

416 برافکن پردهٔ عزت ز دیدار نمود خود تمامت را پدیدار

417 برافکن پرده از رخسار جانا نما بر عاشقان دیدار جانا

418 برافکن پرده تا رویت به بینند کسانی کاندرین سر در یقینند

419 برافکن پرده از دیدار هستی که تا توبه کنند از بت پرستی

420 برافکن پرده و خلقی بسوزان ولی منصور را کلی بسوزان

421 برافکن پرده ای جان خلایق بکن امروز مهمان خلایق

422 برافکن پردهٔ عزلت درین راه همه گردان ز فعل خویش آگاه

423 برافکن پرده از منصور بنیوش لباس سرّ خود در جمله درپوش

424 برافکن پرده از عین تمامت که بگرفتست این شور و قیامت

425 برافکن پرده از شمع حقیقت منور کن رخ جمع حقیقت

426 برافکن پرده از شمع سرافراز وجود جمله همچون شمع بگداز

427 برافکن پرده ای شمع جهانسوز وجود جمله هم جان و جهانسوز

428 برافکن پرده ای شمع جهان تو که تا بینندت ای جمع جهان تو

429 برافکن پرده چون منصور حلاج وجود عاشقان را ساز آماج

430 برافکن پرده از روی همایون که راز از پرده افتادست بیرون

431 برافکن پرده از عین العیانت که تا بینند مر خلق جهانت

432 برافکن پرده از دیدار عشاق که با تست این زمان اسرار عشاق

433 برافکن پرده ورنه من کنم باز که خواهم گشت در راه تو جانباز

434 برافکن پرده ورنه من حقیقت کنم باز و شوم روشن حقیقت

435 برافکن پرده و بنمای خورشید که کشتی عاشقان از بهر امید

436 برافکن پرده و بنمای رویت که کل افتند اندر خاک کویت

437 جمال خویش کن اظهار برخویش مر این پرده کنون بردار از پیش

438 جمال خویش کن اظهار ما را بکن در عشق برخوردار ما را

439 جمال خویش کن اظهار جانا همی گویم ترا بردار اینجا

440 دل عشاق در ذاتت اسیر است رخش مهر است یا بدر منیر است

441 دل عشاق افتاده است در خون که تا از پرده کی آئی تو بیرون

442 دل عشاق در خونست جانا که وصفت آخرت چونست جانا

443 نه چندانست وصلت در دل و جان که بتوان گفت اینجا گاه آسان

444 نه چندانست دیدار تو دیدن حقیقت آخر کار تو دیدن

445 نه آسانست با تو عشق بازی که بتوانی که با کس عشقبازی

446 نه آسانست اینجا دیدن تو بجان میبایدت بخریدن تو

447 نه آسانست اینجا عشقت ای یار ولی خواهم که گردم ناپدیدار

448 دم وصلت نه کل بینم حقیقت که میبینم من اینجاگه حقیقت

449 دمی وصلی ز کل بخشم در اینجا که بیشک ناشده وصلم در اینجا

450 دمی وصلی ز کل بخشم عیانم که کرده همچو این گفتار جانم

451 دمی وصلی ز کل بخشم تو جان را که پنهان کردم اندر تو عیان را

452 وصال کل مرا میباید و بس که تا کارم یقین بگشاید و بس

453 وصال کل مرا میباید ای یار که این پرده براندازم بیکبار

454 وصال کل مرا میباید ای دوست که یکباره بسوزانم رگ و پوست

455 وصال کل مرا میباید ای جان که گرداند مرا دیدار اعیان

456 وصال کل دهم تا جان فشانم حقیقت چون در این دو جان فشانم

457 دوعالم منتظر از بهر منصور نظر کرده بلطف و قهر منصور

458 دو عالم منتظر اندر وصالم که چون باشد بآخر عین حالم

459 دو عالم منتظر در عین رازم که تا جان و جهان چون بر تو بازم

460 دو عالم منتظر در حضرت تو مرا بینند اندر قربت تو

461 دو عالم از توحیران مانده امروز همه درگریه و من در چنین سوز

462 ز سوز عشق من عالم بسوزان وجود عالم و آدم بسوزان

463 ز سوز عشق تو میسوختم هان چنین مر آتشی افروختم جان

464 همی گویم ترا تو راز دانی یقین شاید که از خود بازدانی

465 ز وصفت ماندهام حیران در اینجا فلک در ذات ما گردان در اینجا

466 ز وصفت ماندهام حیران و سرمست اناالحق میزند در بود تو دست

467 ز وصفت ماندهام حیران و افکار همی گویم عیانت بر سر دار

468 ز وصفت ماندهام حیران و مجروح دمادم میدهی تو قوت روح

469 ز وصفت ماندهام غمگین در اینجا که میبینم چنین تمکین در اینجا

470 ز وصفت ماندهام در ناتوانی که خواهی کردنم در عشق فانی

471 ز وصفت ماندهام اندر بلا من که میخواهم که بینم کل لقا من

472 ز وصفت ماندهام درخویش امروز تو پرده کردهٔ در خویش امروز

473 ابا خورشید دارم آشنائی توی خورشید و من در روشنائی

474 توئی خورشید کل بنموده رخسار درین بود وجودم گشت اظهار

475 توئی خورشید در عین الیقینم بجز روی تو درعالم نه بینم

476 توئی خورشید ومن عین صفاتت دمادم میکنم من وصف ذاتت

477 توئی خورشید و من مانند ذرات دمادم میکنم تقریر آیات

478 توئی خورشید پنهان گشته در دل حقیقت تخم بودت کشته در دل

479 تو خورشیدی میان جان عشاق یقین پیدا و هم پنهان عشاق

480 توئی خورشید و من خاک ره تو حقیقت هستم ای جان آگه تو

481 تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت که میبینم در اینجا دید دیدت

482 تو خورشیدی و من راز نهانت ز نورت میکنم شرح و بیانت

483 توخورشیدی چگویم من درین راز تو میآئی و دیگر میشوی باز

484 تو خورشیدی که بودت آشکار است عیان تو تمامت در نظار است

485 تو خورشیدی که درآئینه هستی هر آیینه در آیینه تو هستی

486 در این آیینه منصور است نوری در این آیت به بین عین حضوری

487 در این آیینه پیدائی همیشه دگر آیینه بنمائی همیشه

488 در این آیینه دیده عکس رویت هر آئینه شدم در گفت و گویت

489 در این آیینه دیدم من جمالت شدم گویا من از شوق وصالت

490 در این آیینه دیدستم ترا من که آیینه زنور تست روشن

491 در این آیینه چون شمعی فروزان تو این آیینه اینجا گه بسوزان

492 در این آیینه گفتستی اناالحق هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق

493 در این آیینه هر آیینه دانی که بنمائی همه راز نهانی

494 در این آیینه بنمودی جمالت ربودی جان منصور جلالت

495 در این آیینه پیدائی و پنهان نمائی هر زمان راز دگر بیان

496 در این آیینه ذاتی آشکاره هر آیینه جمال خود نظاره

497 کنی در آینه خود را نگاهی ندارد کس در این آیینه راهی

498 که پیدا جمالت را به بیند یقین عکس جلالت را به بیند

499 دل پاکیزه میباید درین سر که بیند ذاتت از آیینه ظاهر

500 دل پاکیزه میباید درین راز که تا بیند رخت در آینه باز

501 دلی پاکیزه میباید حقیقت که در آیینه بیند دید دیدت

502 دل پاکیزه باید بر سر دار که کل ز آیینه بیند روی دلدار

503 هر آیینه تو در منصور نوری حقیقت بیشکی ذوق حضوری

504 هر آئینه تو در منصور رازی که با خود میکنی این عشقبازی

505 هر آئینه تو در منصور هستی بت منصور در اینجا شکستی

506 هر آئینه تو در منصور جانی ابا او گفتهٔ راز نهانی

507 هر آیینه ترا بینم در اینجا بجز تو هیچ نگزینم در اینجا

508 هر آئینه بریدی دستم ای دوست ز بوی خویش کردی مستم ای دوست

509 هر آینه اناالحق میزنی خویش حجابت بر گرفته دوست از پیش

510 هر آیینه جلالت باز دیدم در اینجا گه جمالت باز دیدم

511 هر آیینه عیانی در نمودم درین روی جهانی در نمودم

512 هر آیینه جمالت بی نشان است در آیینه چنین شرح و بیانست

513 هر آیینه توئی و می ندانند فتاده در دوئی و میندانند

514 هر آیینه توئی ای صاحب راز اناالحق گفته اندر آینه باز

515 در این آیینه گفتستی اناالحق تو حقی گفتهٔ اسرار مطلق

516 از این آیینه گفتستی تو اسرار چرا کز ذات خود هستی خبردار

517 از این آیینه دیدستی تو خود باز همی گوئی یقین از نیک و بد باز

518 درین آیینه دیدستی سراسر از آن در عشق پیوستی سراسر

519 بدو نیک تو یکسانست با تو مرا این سان نه آسانست با تو

520 تو هر کس را که میخوانی بخوانی منم بنده بکن آنچه تودانی

521 نه برگردد ز تو منصور حلاج گرش اینجا کنی از تیر آماج

522 نه برگردد ز تو تا عین آتش ترا بیند ترا داند همه خوش

523 نه برگردد ز قهر و کینه تو که منصور است کل دیرینهٔ تو

524 نه برگردد ز تو ای شاه اینجا تو کردستی ورا آگاه اینجا

525 چو آگاهی منصور از تو باشد چرا اینجایگه دور از تو باشد

526 چو آگاهی منصور است از تو از آن در جمله مشهور است از تو

527 چو آگاهی آگاهی است ما را حقیقت از تو مر شاهی است ما را

528 تو شاهی من گدای درگه تو ز عجز افتاده بر خاک ره تو

529 تو شاهی جملگی اینجا گدایند ترا بینان ز دیدت آشنایند

530 تو شاهی و تمامت بندهٔ تو ببوی عشق اینجا زندهٔ تو

531 تو شاهی جمله اینجا در گدائی ترا خواهند و با تو آشنائی

532 تو شاهی در حقیقت من گدایم که بادید تو اینجا آشنایم

533 تو شاهی در حقیقت بندهٔ خود بنور خویش کن تا بندهٔ خود

534 تو شاهی بنده را بنواز امروز حقیقت کن ورا امروز پیروز

535 تو شاهی بنده را بنواز از خود فنا گردان ورا از نیک و از بد

536 تو شاهی بنده را بنواز ای شاه تو برگیرش کنون ازخاک این راه

537 خبر دارم که در آیینه جانی نمائی مر مرا راز نهانی

538 از اول تا بآخر من تو دیدم تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم

539 از اول تا بآخر نیست جز تو حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو

540 از اول تا بآخر ذات پاکی نموده روی در ذرات خاکی

541 از اول تا بآخر تو یکیئی از آن بودی از آن یک بیشکیئی

542 از اول تا بآخر دیدمت باز ز چه از دیدنت انجام و آغاز

543 ز آغازت خبر اینجا که دارد؟ کسی اسرار عشقت پای دارد

544 ز آغازت خبر او یافت اینجا که شد در بودت اینجاگاه یکتا

545 ز آغازت خبر او یافت از بود که شد دید تو کلی گفت معبود

546 ز آغاز تو هستم باخبر من یکی بوده است دارم این نظر من

547 ز آغاز تو و انجامت اینجا خبردارم بخورده جامت اینجا

548 منم جام تو خورده تا بدانی دریده هفت پرده تا بدانی

549 منم جام تو خورده در حقیقت ز مستی دم زده اندر شریعت

550 منم از جام تومست جلالت نظر دارم درین عین وصالت

551 منم خورده ز دست تو یقین جام ز رویت دیدهام آغاز و انجام

552 منم بیهوش با هوش اوفتاده بحکم و رأی تو گردن نهاده

553 اگر مستم یقین جام تو خوردم غم عشق از سرانجام تو خوردم

554 اگر مستم تو هشیارم کنی باز تمامی در درون ناز خود راز

555 اگر مستم مرا هشیار گردان ز خواب مستیم بیدار گردان

556 اگرمستم من از دست تو مستم حقیقت کشتهٔ عهد الستم

557 اگر مستم من از دیدار رویت از آن افتادهام در گفت و گویت

558 اگر مستم من از دیدارت اینجا دمادم گویمت اسرارت اینجا

559 اگر مستم من از دیدارت ای جان بمستی گفتهام اسرارت ای جان

560 بمستی راز تو من فاش گفتم به پیش رند و هر اوباش گفتم

561 بحق رازت در اینجا گفتهام من در اسرارت اینجا سفتهام من

562 بمستی گفتم اسرار تو ای دوست حقیقت بر سر دار تو ای دوست

563 بمستی گفتم اسرار تو با خاص ز تو میخواهم اینجاگاه اخلاص

564 بمستی گفتم اسرار تو با عام همی خواهم ز انعام تو با عام

565 وگرنه میکنم مستی در اینجا حقیقت میکنم هستی در اینجا

566 بمستی گفتم اسرارت حقیقت منم هم مست و هشیارت حقیقت

567 اگر کامم دهی اینجا بآخر کنی در بود خود پیدا بآخر

568 وگرنه میکنم مستی در اینجا حقیقت میکنم مستی در اینجا

569 چنان مستم ز دیدارت که دانی مرا میبایدم کز من رهانی

570 ز دست عقل اینجا من اسیرم فرو ماندم درین غوغا بمیرم

571 چنان ازدست عقل افتادم از پای که از عشقم گرفتار اندر اینجای

572 اگر من مست و هشیارم همیشه در اینجا گه ترا یارم همیشه

573 ز مستی عقل میراند دمادم خلافم عقل میداند دمادم

574 خلاف عقل خواهم خورد از این می که گردم محو کلی من زلاشیی

575 خلاف عقل خواهم خورد از این جام که میبینم بقای خود سرانجام

576 بده ساقی دگر جامی بمنصور که حق گوید ز حق تا نفخهٔ صور

577 بده جامی دگر تا مست گردم برانم عقل و دیگر مست گردم

578 بده جام دگر ساقی بدرویش مهل چیزی بده باقی بدرویش

579 بده ساقی دگر جامی کهمستم بت خود را در این مستی شکستم

580 بده جامی دگر تا گویمت راز بگویم رازت اینجا جمله سرباز

581 بده جامی دگر در دست ازصاف که الحق ما زدیم از قاف تا قاف

582 بده جامی که در عین الیقینم بجز تو هیچ در عالم نه بینم

583 بده جامی که خواهد سوخت جانم نمایم راز با کل از نهانم

584 بده جامی که ذات لامکانی مرا امروز کلی در عیانی

585 بده جامی که منصور است خسته بجز تو دست ازعالم بشسته

586 بده جامی که منصور است بیچون ترا وی بیند اینجا بیچه و چون

587 بده جامی که مستم ای یگانه ترا بینم که هستی جاودانه

588 بده جامی دگر ساقی بمنصور که تا کل دردمد در جملگی صور

589 بده جامی دگر تا جان دهم باز بجان خویشتن منت نهم باز

590 بده جامی دگر کاندر فنائیم در آن جامت دگر مستی نمائیم

591 درین مستی بده کامم در اینجا برافکن صورت و نامم در اینجا

592 درین مستی نه بینم هیچ نبود جهان بر چشم من جز هیچ نبود

593 ترا بینم در اینجا یار دلخواه اگر خواهی تو از من جان و دل خواه

594 همه اینجا فدای خاک کویت سرم گردان درین میدان چو گویت

595 دلم خون گشت ای ساقی اسرار بده جامی ز مشتاقی اسرار

596 که درجانست از تو های و هویم درون جانی و در آرزویم

597 که بنمائی جمال خود تمامت که تا بینند این شور وقیامت

598 هوالله میندانم بیش از این من هوالله گفتهام کل پیش از اینمن

599 حقیقت ای جنید کامران تو بیاب اسرار ما کلی روان تو

600 حقیقت ای جنید پاک دیدی مر این اسرارها کز من شنیدی

601 چگونه سر توحیدش نخوانم نظرداری تو در شرح و بیانم

602 چنین توحید باید گفت او را که تا باشد حقیقت مر نکو را

603 چنین توحید باید گفت اینجا که مغز از پوست کردم باز زیبا

604 چنین توحید باید گفت مشتاق که تاگردد حقیقت در عیان طاق

605 زهی توحید ما با یار بیچون که بنمودستم از دیدار بی چون

606 زهی توحید ما با شاه جمله کزو هستیم یقین آگاه جمله

607 زهی توحید ما با جان جانها زهی معنی دو صد شرح و بیانها

608 اگر ره بردهٔ در پردهٔ راز نقاب از صورت و معنی برانداز

609 برافکن این زمانت روح از رخ که آرد لحظه لحظه عین پاسخ

610 چه گویم شرح این اسرار دیگر که ما را عشق بازی بار دیگر

611 نمود واصل این هر دو جهانست مرا از گفت بی نام و نشان است

612 چنان شادم که در دنیای غدار نمیآیم من از شادی پدیدار

613 ز دامم آخر است اینجا رهائی که دیدم کل جهان عین خدائی

614 کنون وقت وصال و شادمانی که جانان دیدهام در زندگانی

615 مرا از زندگانی حاصل این است که درجان و دلم عین الیقین است

616 رسیدم در بر حق الیقین باز بدیدم اولین و آخرین باز

617 چو اول یافتم اسرار آخر مرا آن باشد اینجا گاه ظاهر

618 مرا مقصود از این بد سر اسرار که هیلاجم نمود اینجا دگر باز

619 کنون چون از رخ او وصل دیدم مر او رادر میانه اصل دیدم

620 وصال ما کنون در گفت اویست که بیشک اوست کاندر گفتگویست

621 حقیقت هر که او الله بیند تمامت نور الاالله بیند

622 هر آنکو جست اینجا دید رویش اگر باشد چو من در خاک کویش

623 حقیقت حق در اینست ای برادر که آخر در یقین است ای برادر

624 که حق بنمود اول عشق دیدار در آخر گشت او هم ناپدیدار

625 کلاه عشق جانان داد هرکس همو قدر کله میداند و بس

626 کلاه فقر هر کس را که دادند در معنی بروی او گشادند

627 کلاه فقر پنداری تو بازیست کله هر کس بیابد سر ببازیست

628 سر و جان اندرین ره همچو عطار کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار

629 کنون وقت سر است کامد کلاهم که میباید شدن در نزد شاهم

630 کله داریم اکنون از سرباز کجا باشیم اینجا همسر راز

631 سر ما بهر پای جان جانست که در این سرکشی راز نهان است

632 سر ما بهر خاک رهگذار است که دنیا نزد ما چون رهگذار است

633 چه باشد جان و سر تا در کف دوست کنم کین خود نباشد لایق دوست

634 نمود عشق جانان چون نمودم زیان اینجایگه شد جمله سودم

635 الا تاچند سرگردان شوی تو چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو

636 طلبکاری دلا اینجا طلبکار میان عاشقان صاحب اسرار

637 کنون وقتست تا گوهر فشانی بجای خاک ره عنبر فشانی

638 فراقت رفت و وصل آمد پدیدار چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار

639 چو مقصود تو اصل است از میانه از اینجا یاب وصل جاودانه

640 ترا اکنون چو در وصل است امید چو ذرهٔ بودی و گشتی تو خورشید

641 چنانت عشق بنموده است دیدار که خواهی گشت کلی ناپدیدار

642 فنا خواهی بدن یک دم بقابین تو از پیش فنا عین بقا ین

643 ترا اصل از فنا بد تا بدانی فنا اصل بقا بد تا بدانی

644 حقیقت نیست بودی هست گشتی سوی ذرات عالم بر گذشتی

645 بدیدی آنچه کس نادید اینجا شنیدی آنچه کس نشنید اینجا

646 فراغت جوی اکنون با قناعت که چیزی نیست خوشتر از قناعت

647 بکنج خلوت ار شادان نشینی جمال یار بیهمتا به بینی

648 مرا این زندگی با معنی افتاد ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد

649 چنانم نفس کافر شد مسلمان که چیزی می نه بیند جز که جانان

650 چنان اینجا عیان یار دارد که گویی او همه دیدار دارد

651 حقیقت در حقیقت راه برده است ره خود را بنزد شاه برده است

652 بجز شه هیچکس او را ندید او اباشه گفت و هم از شه شنید او

653 چو جایش داد نزد خویشتن شاه از آن پیوسته آگاهست از شاه

654 نباشد هیچ خوشتر از معانی که معین بهتر است از زندگانی

655 کمالش آخر آمد به ز اول ولی آگاه میباشد معطل

656 بنزد شاه دارد چون کمالش هم از شاهست دیدار وصالش

657 حقیقت گشت اینجا گه زبونم من او دانم در اینجا گه که چونم

658 چو وقت اینست ای دل در حقیقت که بسپردی به کل راه شریعت

659 مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی همی پرداز از وی داستانی

660 چوداری وصل شاه اینجا چه جوئی چو او با تست دیگر می چه جوئی

661 ترا افتاد اگر افتاد کاری که کس را از تو بر دل نیست باری

662 ندیدی غمخور کس در جهان تو از آنی در همه عالم نهان تو

663 حقیقت غم خورت اینجای یار است ترا با دیگران اکنون چه کار است

664 کنون در عین خلوت باش هشیار مکن مستی بدل میباش هشیار

665 بنور شرع جان خود برافروز ز نور عشق خوش میساز و میسوز

666 دمادم راز جانان گوی اینجا که بردستی حقیقت گوی اینجا

667 فراقت شد وصالت آخر کار حقیقت برده میخواهد بیکبار

668 فکندن با جمالش باز بینی شوی تو از میان و راز بینی

669 ابی صورت تو باشی در خدائی ازین گفتارها می با خودآئی

670 ترا امروز بخت و شادکامی که از جانان توئی با شادکامی

671 بر آنکامت چو یارت هست در بر ازین در گاه تو یک ذره مگذر

672 بروی دوست هان خرسند میباش درین صورت ابی پیوند میباش

673 چنان کاول ز بیرون مرده بودی رهی کاول بجانان برده بودی

674 همان ره جوی وز آن ره می مشو دور که این راهست راه عشق منصور

675 ترا منصور کرد اینجا هدایت به بخشیدت به کل عین سعادت

676 همه منصور داری در جهان تو گذشته بیشک از کون و مکان تو

677 چو آخر این چنین خواهد بدن کار میان اهل دل هان گام بردار

678 دمادم از وصالش خرمی کن ابا ذرات عالم همدمی کن

679 دو روزی کاندرین دار فنائی مکن هم از جلیسانت جدائی

680 همه از یار دان و غیر بگذار پس آنگه کعبه را بادیر بگذار

681 وصال کعبه چون داری در اینجا ترادادند ره در کعبه تنها

682 حقیقت دوستان را خوان تو در پیش مکن دوری از ایشان و بیندیش

683 اگر صد قرن یابی زندگانی یقین مر مردنت چاره ندانی

684 بباید مرد آخر در وجودت که در مردن بیابی بود بودت

685 چو مرده زنده باشی در جهان تو حقیقت یادگیر این رایگان تو

686 بمیر و زنده شو در هر دو عالم که باشد باز گشتت سوی آن دم

687 چو آن ره کامدستی باز گردی در آن دم نیز صاحب راز گردی

688 حقیقت این بوداکنون تو بشنو بگفتار من ای دلدار بگرو

689 خوشا آنکس که این دریافت آخر بسوی جان جان بشتافت آخر

690 اگر با عشق میری در بر دوست برون آری از اینجامغز با پوست

691 تو مغزی لیک اندر پوست ماندی ابی دیدار عشق دوست ماندی

692 برون شو یک زمان از پوست با خود که تا فارغ شوی از نیک و از بد

693 سلوک اول اینست ار بدانی که میری زین بلاد و زندگانی

694 ترا این صورت اینجا هیچ آمد که صورت بیشکی پرپیچ آمد

695 ندارد مر بقا اینجا چه صورت از آن دنیاست دائم پر کدورت

696 ز دنیا این بست گر باز دانی که از هر نوع اینجا راز دانی

697 حقیقت جمله دنیا چون پل آمد از آن پرشور و گفت و غلغل آمد

698 ز دنیا بهترین علم است دریاب ز مغز علم معنی راز دریاب

699 چو علم آموختی دل کن برخود در او یابی بآخر راهبر خود

700 چو برخوانی ز علم و حکمت و راز که یابی رشتهٔ گم کرده را باز

701 مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار ترا کردم کنون اینجا خبردار

702 دم آخر بدانی آنچه گفتم که از پیر حقیقت این شنفتم

703 خدا از علم ذاتی یافت اینجا درون از علم کل میکن مصفا

704 چه به از علم جوئی تا بخوانی که در علمست کل راز نهانی

705 چه به از علم خاصه علم تفسیر که در یکی کنی اسرار تقریر

706 حقیقت علم قرآن خوان و رهبر که قرآنست اینجا گاه رهبر

707 بجز قرآن نمیبینم دوایت که قرآنست اینجا رهنمایت

708 بجز قرآن که بنماید ره اینجا که قرآنست از جان آگه اینجا

709 ز سر جان جان معنی قرآن بدان آنگاه میکن راه در جان

710 چو شد مکشوف بر تو راز او فاش بدانی بیشکی در عشق نقاش

711 ز دیده ور به بینی این بدانی که قرآنست سر لامکانی

712 همه مردان ز قرآن راز دیدند ز قرآن جان جان را باز دیدند

713 چه به زین جوی ای نادیده اسرار ز صورت درگذر و از ریش و دستار

714 طلب کن آنچه گم کردی حقیقت ز قرآن باز بین آن در شریعت

715 دلا چون سر قرآن یافتستی ز قرآن باز جانان یافتستی

عکس نوشته
کامنت
comment