گو جان ستان از من که من تن از وحشی بافقی غزل 312

وحشی بافقی

وحشی بافقی

وحشی بافقی

گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم

1 گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم پیکر به خون اندر کشم جان خونبهای او دهم

2 بزم فراغ آراست دل کو بی محابا غمزه‌ای کش من ز راه چشم خود سر در سرای او دهم

3 جانی به حسرت می‌کنم بهرعیادت گو میا کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم

4 ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخواره‌ای کو قصد جان من کند من جان برای او دهم

5 چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن خفته را تا باز سد ره هر شبی تغییر جای او دهم

6 وحشی شکایت تا به کی از روزگار عافیت ایام رشک عشق کو تا من سزای او دهم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر