- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 داد حسنت بتو تعلیم خود آرائی را زیب اندام تو کرد این همه زیبائی را
2 قدرت عشق تو بگرفت بسرپنجه حسن طرفة العین ز من قوه بینائی را
3 هم مگر فتنه چشم تو بخواباند باز در تماشای تو آشوب تماشائی را
4 ای بت شرق بنه پا باروپا تا پای بزمین خشکد بتهای اروپائی را
5 کرد سودای سر زلف تو دیوانه مرا چه نهی سربسر این آدم سودائی را
6 فقط اندوخته در عشق شکیبائی بود کرد تاراج غم عشق شکیبائی را
7 دل بدریا زد و سر راه بیابان بگرفت دل دریائی من بین سر صحرائی را
8 بیکی خضر ره عالم وحدت شد و هیچ کس نیابد به از این عالم تنهائی را
9 اغلبم جا بس کوچه بی سامانی است با چنین جا چه خورم غصه بی جائی را
10 منحصر شد همه دار و ندارم بجنون در چه ره خرج کنم اینهمه دارائی را
11 سر دل تا که نخورده است بیک سنگدلی پند سودی ندهد هرزه و هر جائی را
12 حس من دشمن جان کیست نمیدانستم که بمن دشمنی است اینهمه دانائی را
13 عارف از خطه طهران سوی تبریز گریخت تا تحمل نکند آنهمه رسوائی را