بده دستی ز پا از اقبال لاهوری ارمغان حجاز 153

1 شنیدم کوکبی با کوکبی گفت که در بحریم و پیدا ساحلی نیست

2 سفر اندر سرشت ما نهادند ولی این کاروان را منزلی نیست

1 آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق پیش از نمود بلبل و پروانه می تپید

2 افزونترم ز مهر و بهر ذره تن زنم گردون شرار خویش ز تاب من آفرید

1 دل من بی قرار آرزوئی درون سینهٔ من های و هوئی

2 سخن ای همنشین از من چه خواهی که من با خویش دارم گفتگوئی

1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران

2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران