- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 داد مرا جان تو باده ای از جان خویش کفر مرا کرد گوهر ایمان خویش
2 حضرت او نیم شب گوید کای بوالعجب هیچ مکن آشکار ،پنهان خویش
3 گرچه تو آلوده ای ،بنده ما بوده ای بنده ندارد پناه جز در سلطان خویش
4 گر تو بگوید کسی ،کرده ای عصیان بسی رحمت بسیار من ،گوید برهان خویش
5 ور نهد دست رد، بر رخ تو نیک و بد رد نکنم من ترا، خوانم خاصّان خویش
6 درلحد تنگ تو صلح کنم جنگ تو پیش تو روشن کنم، شعله تابان خویش
7 خانه زندان گور ،پر بود از مار و مور من بنمایم در او روضه رضوان خویش
8 خانه زندان تن روی نهد سوی من بر سر کیوان زنم خیمه ایوان خویش
9 کردمت ای بوالفضول نام ظلوم و جهول تا نفروشم به کس بنده نادان خویش
10 با امانت گران ، بنده توئی ناتوان بار ترا می کشم محیی ز گیلان خویش