بدان خود را و خود را کن از عطار نیشابوری مظهر 7

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بدان خود را و خود را کن فراموش

1 بدان خود را و خود را کن فراموش تو جوهر ذات را میدان و بخروش

2 بدان خود را که تا مظهر ببینی ز وصلت نامه‌ام اظهر ببینی

3 بدان خود را که حلّاجم چنین گفت که از اسرارنامه دُر توان سفت

4 بدان خود را که مرغ لامکانی کتاب طیر ما را آشیانی

5 بدان خود را و خسرو دان تو معنا الهی نامه گفتست این معمّا

6 بدان خود را که پند من شفیق است مصیبت نامه‌ات این دم رفیقست

7 بدان خود را که بلبل نامه‌داری به اشترنامه کی همخانه داری

8 بدان خود را اگر تذکیره خوانی جمیع اولیا را دیده دانی

9 بدان خود را که این معراج نامه به هفتم آسمان دارد علامه

10 بدان خود را که این مختارنامه است دو عالم را از و دانه و دام است

11 بدان خود را جواهر نامه کن کوش بشرح القلب من فی الحال می نوش

12 بدان خود را که این هفده کتب را نهادم بر طریق علم اسما

13 شمار بیت اینها را بگویم من از کشف معانی تخم جویم

14 دویست و دو هزار و شصت بیت است برای سالکان هر بیت بیت است

15 مرا در علم و حکمت بس کتبها است ولیکن آن به پیش مرد داناست

16 هر آن شخصی که خواند او تمامش بهشت عدن می‌باشد مقامش

17 همه علمی به پیش او مکمل همه حکمت به پیش او مسجل

18 هر آن دانا که آن جمله نیابد بجهد وسعی خود دو سه بیابد

19 تمام علم و حکمت اندرین دوست طریق اولیا میدان در این کوست

20 همه در این کتب پیدا ببیند ازو مقصود هر دو کون چیند

21 کدامند این کتب ای یار شبخیز که دارد او دمی همچون قمر تیز

22 کتاب جوهر الذاتست و مظهر بود در پیش دانای مطّهر

23 همه در پیش دانا هست روشن به پیش عارفانش همچو گلشن

24 هر آنکس را که دولت بختیار است مراورا این کتبها در کنار است

25 هر آنکس کو بحیدر راه بین شد بجوهر ذات و مظهر همنشین شد

26 هر آنکس کو محبّ هر دو پور است مراورا این کتبها همچو نور است

27 دو پور و دو کتب از بهر شاه است دگرها غرق دریای گناه است

28 هر آنکس کو ازین بحر است آگاه صفات ذات او شد قل هوالله

29 محمّد بود از بهر حق آگاه نمی‌دانی از آن گم کردهٔ راه

30 به ره از هستی خود شو گریزان که تایابی مقام قرب جانان

31 ترا چندانکه گفتم غیر کردی بمعنی خویش را در دیر کردی

32 دریغا سی ونه سال تمامت بکردم درمعانیها سلامت

33 همه اوقات من در پیش نادان برفت از دست کو مرد صفادان

34 ولیکن شکر گویم صد هزاری که دارد ملک اسرارم مداری

35 دوعالم گر ازین اسرار گویند نه براین شیوهٔ عطّار گویند

36 بحمدالله که عارف راز دار است چو اشترهای مستم در قطار است

37 مرا ملک سلیمان درنگین است که انسانم بمعنی همنشین است

38 ز بهر عارفان دارم کتبها که گویندم دعا در صبح اعلا

39 هلا ای عاشق مست سخندان ترا باشد همه اسرار در جان

40 بگویم با تو حال دین و تقوا اگرداری دمی با من مدارا

41 ز آدم تا به این دم علم دارم چو تخم عشق درجانت بکارم

42 ز آدم نور عرفان گشت پیدا ولی در پرده پنهان بود آنجا

43 بدور مصطفی کرد اوظهوری بجان حیدر آمد او چو نوری

44 ز حیدر شاه بشنید و نبی گفت به همراهان اهل فسق کی گفت

45 ز آدم تا بایندم سر همو گفت یکی منصور بی دانش فرو گفت

46 سرش اندر سر اینکار رفت او مرا خود او همی گوید که رو گو

47 وگرنه من کیم یک مستمندی چو صیدی اوفتاده درکمندی

48 کمندم او فکند و صید اویم ز چوگانش در این میدان چو گویم

49 رو ای درویش سالک راه او گیر شنو اسرار معنیهاش از پیر

50 برو در لو کشف بنگر زمانی اگر داری بکویش آشیانی

51 که تا حل گرددت اسرار مشکل شوی اندر طریقت مرد کامل

52 ترا انسان کامل می‌توان گفت منافق را چو جاهل می‌توان گفت

53 اگرداری ز علم دین تونوری تو داری در دو عالم خوش حضوری

54 تو داری آنچه مقصود جهان است از آن جایت بچارم آسمانست

55 بیا این گنج را سرپوش بردار که تا بینی تو روی خوب دلدار

56 بیک صورت بیک معنی بیک حال همو باشد درون این زمان قال

57 ولیکن خاص دیگر یار دیگر برون پرده خود اغیار دیگر

58 بیک جوزی که نامش چار مغز است تو اصل روغنش میدان که نغز است

59 دگرها را بباید سوختن زود که تا از وی برآید بوی چون دود

60 دگر آن روغنش گر در چراغی بمانی و بسوزیش چو داغی

61 ازو مقصود دیگر نیز زاید که پیش اهل معنی رو نماید

62 شعاع او نمی‌دانی و رفتی همان بهتر که اندر خاک خفتی

63 تو این خورشید انور را نبینی چو کوران بر سر رهها نشینی

64 کسی کو روز این خورشید نادید بشب او شمع ما را او کجا دید

65 جهان اندر جهان خورشید و نور است وگراندر جنان رضوان و حور است

66 مرا با اصل اینها کار باشد هم اویم دلبرو دلدارباشد

67 چو بد اصلی ندانی اصل خود را ترا کی باشد اندر کوی ما جا

68 تو ناپاکی و هم ناپاک زاده ز حتّ شهسوار ما پیاده

69 هر آنکس را که حبّ حیدری نیست شعاع روی او خود انوری نیست

70 هر آنکس کو باین ره راه برده ز عرش هفتمین خرگاه برده

71 بیا در راه حق جان را فدا کن پس آنگه کار خود با او رها کن

72 بیا و صدق خود بر صادقان خوان تو حال معنوی بر عاشقان خوان

73 میا درخانهٔ مستان تو هشیار اگر هستی تو واقف خود ز اسرار

74 اگر آئی چو ایشان مست گردی بدور مالکان پابست گردی

75 ولیکن هر که صالح نیست چون ما ندارد او میان اولیا جا

76 اگر هستی تو قابل جای داری تو بی‌شک در بهشت خود پای داری

77 وگرنه میشوی همچون حماری به انسانت نباشد هیچ کاری

78 دریغا و دریغا و دریغا که کردی خویش را در دین تو رسوا

79 تو انسان بودی و انسان تو بودی میان اولیا برهان تو بودی

80 تو انسان بودی و انسان رفیقت محمّد بود در عقبی شفیقت

81 تو انسان بودی و انسانت میثاق ولیکن در معانی گشتهٔ عاق

82 تو انسان بودی و انسان امیرت امیرالمؤمنین بُد دستگیرت

83 ولیکن خویش را نشناختی تو تو ایمان را بیک جو باختی تو

84 دریغا نام فرزندیّ آدم که باشد بر تو این نام مسلّم

85 تو شرعش را چو من دان ای برادر بکن از لفظ عطّار این تو باور

86 بهر چه الله گفت احمد چنان کرد نماز خویش را بر آسمان کرد

87 بخاطر هیچ غیر او میآور تمامی ورد او الله اکبر

88 تو گر اندر نمازی خواب داری ز رحمت روی خود بی آب داری

89 نماز و روزه‌ات بر هیچ باشد ز طوق لعنتت صد پیچ باشد

90 بخاطر فکر دنیا همچو نمرود شدستی پیش اهل الله مردود

91 اگر خواهی که با مقدار باشی به این عالم تو با اسرار باشی

92 بکن پیشه تو عزلت را بعالم که گویندت توئی فرزند آدم

93 بکن همره تو علم عارفان را که تا همره شوی تو صالحان را

94 بکن با علم معنی آشنائی که تا آید به قلبت روشنائی

95 بکن اصلاح ملکت ای برادر اگر هستی تو خود ازنسل بوذر

96 ز نسل بوذر غفّار دیدم بتون از وی معانیها شنیدم

97 ازو احوال جانان گشت معلوم نبد پیش من این اسرار مفهوم

98 هر آنکس کو ز اسرارش خبر یافت چو جبریل آسمان در زیر پر یافت

99 هر آنکس کو معانی را بداند کلام الله را از بر بخواند

100 مرا مقصود معنیهاش باشد میان جان من غوغاش باشد

101 ز معنیّ کلام الله محوم نه چون مفتی بیمعنی است صحوم

102 مرا فتوی ز حکم این کلام است نه ازگفتار شیخ و شرح عامست

103 ز شرح عام بگذر شرح او خوان که تا گردی معانی دان قرآن

104 به پیشم کفر باشد قول مفتی بدام زرق و سالوسش نیفتی

105 تو گرد فشّ و دستار بلندش نگردی تا نیفتی در کمندش

106 تو ایشان را مدان انسان عاقل که ایشانند مثل خر در آن گل

107 تو از ایشان مجو معنی قرآن از ایشان گرروایت هست برخوان

108 روایت حقّ ایشان شد به تقلید مرا خود نطق قرآنست و توحید

109 تو گرد عارفان راه حق گرد بدین مصطفی میباش خود فرد

110 تو شرع مصطفی چون شاه من دان که او بوده است نصّ و بطن قرآن

111 امیرالمؤمنین انسان کامل به پیشش هر دوعالم یک منازل

112 تو منزلگاه شاه ما چه دانی وگردانی چرا مظهر نخوانی

113 ز مظهر گرددت روشن شریعت معانی دان شوی در سرّ وحدت

114 ز مظهر تو طریقت را بیابی بجوهر ذات من خود نور یابی

115 ز جوهر ذات من ذات خدابین حقیقت در وجود انما بین

116 مرا دانای اسرار معانی بگفتا ای رفیق من چه خوانی

117 بگفتم سورهٔ یوسف ز اوّل به آخر سورهٔ طاها مکمّل

118 بیا ای نور خود را نیک بشناس ز شیطانان دنیا زود بهراس

119 تو این خلقان دنیا را شناسی که ایشانند چون شیطان لباسی

120 کسی کو زین چنین شیطان جداشد مراو را طوق ازگردن رها شد

121 ولیکن این چنین دولت که یابد کسی کز جاه دنیا روی تابد

122 بگویم اصل درویشی کدام است که این معنی بعالم نی بعام است

123 بگویم با تو ای درویش کن گوش مکن ما را در این معنی فراموش

124 به اوّل آنکه پیش نور باشی دوم آنکه ز دنیا دور باشی

125 سیم آنکه ز خلق این جهان تو کناره گیری و باشی تو نیکو

126 ز اوّل نور میدانی چه باید بود پیری که از وی علم زاید

127 نه آن علمی که زرّاقان بخوانند نه آن علمی که سالوسان بدانند

128 بنور آن علم آموزد که حق گفت نه آن علمی که او وی را سبق گفت

129 بتو از معنی قرآن بگوید ز سرّ مَن عرف عرفان بگوید

130 بروای یار ازدنیا جدا شو پس آنگه در معانی رهنما شو

131 هر آنکس کو خبر از بود دارد همه دنیا و دین نابود دارد

132 مر او را با اناالحق کار باشد چه پروایش ز پای دار باشد

133 ز اصل و وصل دارم من خبرها که تا گردی تو واقف از خطرها

134 که این دنیا خطر بسیار دارد بسی را همچو خود افگار دارد

135 خداوندا ازین جمله خطرها نگهداری تو درویشان دین را

136 که درویشان ترا دانند و خوانند ز اسرار تو خود درها فشاند

137 ز درویشی تو سلطانی و برهان ترا باشد مراد از وصل جانان

138 توئی آنکه بحکمت همنشینی طریق شرع را در خویش بینی

139 شریعت خانهٔ دان همچو این بند طریقت اندرو هم قفل و هم بند

140 حقیقت یار در خانه نشانده همه مستان حق جانها فشانده

141 همه کرّوبیان لبیّک گویان بگرد خانه خود از بهر جانان

142 بیا ای دوست بنشین باهم آنجا میفکن این چنین روزی بفردا

143 هر آنکس کو چنین نقدی ز کف داد به نسیه عمر خود بر هیچ بنهاد

144 بنقد این سود در بازار عشق است برای عاشقان اذکار عشق است

145 بذکر دوست مست مست مستم بهشیاریّ او از جای جستم

146 تو هم پاداری و گوش و بصر هم بکن از غیر حق این دم حذر هم

147 بجه از جوی این دریای پرخون وگرنه اوفتی دروی هم اکنون

148 هر آنکس کو زجوی این جهان جست بدریای جنانش هست صد شصت

149 بهر شستی هزاران ماهی حور فتاده هم ز رضوان با چنان نور

150 اگر تو ای برادر هوشداری سخنهای معانی گوش داری

151 در آیینی نهان صد بحر اسرار بهر بحری هزاران درّ شهوار

152 تو آن دُر در همه الفاظ من دان که تا گردد معانی بر تو آسان

153 هر آنکس کو معانی دان چو من شد ملایک پیش او بی‌خویشتنشد

154 هر آنکو کو بداند سرّ جانان برد همراه خود او کلّ ایمان

155 هر آنکس را که ایمان نیست مرده است به آخر خویش با شیطان سپرده است

156 هرآنکس راکه حقّ شد رهنمایش دو عالم شد تمامی زیر پایش

157 هرآنکس کو بحکمت پیش دیده طریق شرع را در خویش دیده

158 هر آنکس کو نظاره کرد جان را طلاقی داد او ملک جهان را

159 تو اندر این جهان تا چند باشی به این مشت دغل در بند باشی

160 شکن این بند از دنیا برون شو بکوی آخرت چون من درون شو

161 که تا بینی کیانند مست جبّار ولی درخلوت یارند هشیار

162 ز هشیاران عقبایت خبر نیست بشیطانان دنیایت ظفر نیست

163 تو شیطان را بگیر و دور انداز درون بوتهٔ دنیاش بگداز

164 که تا ایمن شوی از مکرش ای یار وگرنه درجهان گردی تو مردار

165 هر آنکس کو شود مردار خواره وجود او جراحت گشت و پاره

166 ز مردار جهان بگذر چو مردان که تا گردی مطهّر بهر جانان

167 هرآنکس کو ز آلایش برونست هم او مقصود کلّ کاف ونونست

168 ز بهر تو سخن بسیار گفتم دو صد من گوهر اسرار سفتم

169 دو عالم راز بهرت راست کردم ز دوزخ من ترا در خواست کردم

170 چه حاصل چونکه ننیوشی تو پندم برین اوقات بی معنیت خندم

171 ز اوقاتت هزاران گریه زاید رهت مالک بدوزخ میگشاید

172 پس آنگه خط مردودی کشندت بقعر دوزخ تابان برندت

173 ببین اوقات خود را ای برادر مکن تو گفت شیطان هیچ باور

174 هزاران آدمی کو علم خوانده بگرد خویشتن خطّی کشانده

175 که من در علم خود ناجی شدستم میان عالمان عالی شدستم

176 همی گوید دماغم پر ز علمست همه اجسام من خود کان حلمست

177 مرا از علم و حلمت حال باید نه همچون آن مدرّس قال باید

178 ز حال انسان کامل نور گردد ز قال بد مدرّس کور گردد

179 غلطهای حماران درس گویند میان مدرسه خود قرس گویند

180 ز قرس و درس بگذر راه او گیر پس آنگه رو بخاک راه اومیر

181 وگرنه کور گردی اندرین راه نگردد هیچکس از حالت آگاه

182 هرآنکس کو بباطن کور باشد بباطن خود زعلمم عور باشد

183 هر آن کز علم معنی دیده کور است باو این علم دنیا نیز زور است

184 بیا از علم معنی پرس ما را اگرداری بحال خویش پروا

185 برو تو مظهرم را سرّ کلّ دان درو گفتم همه اسرار آسان

186 برو او را ز سر تا پا بخوانش که تا گردی تو نور آسمانش

187 بتابی بر جمیع خلق عالم منوّر باشی همچون نور آدم

188 بدانش خود کلید علم معنا بدانش خود تونور روح عیسی

189 کلید جمله توحید الاه است بر این معنی شه مردان گواه است

190 شه مردانست علم وحال و گفتم ازو من درّ هر اسرار سفتم

191 اگر صد قرن باشد عمر نوحت بدنیا دمبدم باشد فتوحت

192 چو اسرارش ندانی خود تو گیجی میان عارفان بر مثل هیجی

193 برو عارف شو و اسرار او دان پس آنگه مظهر انوار او دان

194 که تاکشفت شود اسرار مبهم شوی در پیش اهل الله محرم

195 مرا شوقش ز عالم کرد بیرون بعشقش آمدم در عالم اکنون

196 بعشقش زنده باشم در جهان من شدم دانای سرّ لامکان من

197 زنم لبّیک منصوری بعالم به دانا ختم شد والله اعلم

198 هر آنکس را که دانا همنشین است بر او علم معانی خود یقین است

199 هر آنکس کو ز دانا روی تابد به آخر او جزای خویش یابد

200 ترا دانا رفیق نیک باشد که تا از چاه کفرت خود برآرد

201 ترا دانا رفیق ملک جانست که در شهر معانی او زبان است

202 ترا دانا بسوی خویش خواند بمحشر از صراطت بگذراند

203 ترا دانا دهد از حوض کوثر شرابی همچو روح جان مطهّر

204 ترا دانا کند واقف ز اسلام مرو در کوی نادان کالأنعام

205 ترا دانا ز دانش راز گوید طریق علم معنی بازگوید

206 ترا دانا کند ازحال آگاه برو تو فکر خود کن اندرین راه

207 ترا دانا بحقّ واصل کند زود اگر صافی کنی این جسم مقصود

208 ترا دانا همه توحید گوید ز نوروز محبّت عید گوید

209 ترا دانا کند خود عقل همراه ترا دانا کند از حالت آگاه

210 ترا دانا بحکمت رهنمون کرد پس آنگه روح حیوانی برون کرد

211 ترا دانا زاصل کار گوید میان شرع و حکمت یار گوید

212 ترا دانا براه فقر آرد درون توبه عشقت گذارد

213 ترا دانا زند از عشق اکسیر که تا آرد ز غشّ فسق تطهیر

214 ترا دانا کند از من خبردار که تا آئی بسوی من دگر بار

215 ترا دانا هم از عطّار گوید نه از قاضیّ و از طرّار گوید

216 ترا دانا برون آرد ز تقلید نماید خود ترا این راه توحید

217 ترا دانا ز فکر و شیخ و مفتی برون آرد مثال نوح و کشتی

218 ترا دانا ز مکر او رهاند چو نوحت اندر آن کشتی نشاند

219 ترا دانا مثال بحر باید که لب خشک آید و خوش رخ گشاید

220 ترا دانا دهد از عشق بهره تو باشی در معانیهاش شهره

221 ترا دانا رهاند از بدیها مکن خود را چو شیخ بدتورسوا

222 ترا دانا بشرع مصطفی خواند دگر بر تو طریق مرتضی خواند

223 طریق مرتضی ایمان کل دان وزو هر دم کتاب عاشقان خوان

224 طریق مرتضی یک راه دارد حقیقت را بمعنی شاه دارد

225 شریعت کرد او شد در طریقت طریقت ورد او شد در حقیقت

226 حقیقت غیر او من غیر دانم چو منصور این معانی من بخوانم

227 از آن درجسم عطّار آمدی تو که برگوئی اناالحق را تو نیکو

228 اناالحق هم توئیّ و هم تو باشی میان عاشقان محرم تو باشی

229 درون شمع احمد راه دیدم شه مردان از آن آگاه دیدم

230 کسی بهتر ازو این ره نرفته وگر رفته رهش از وی شنفته

231 کسی دیگر ندارد حدّ این قرب وگر گوید بحلقش ریز خود سرب

232 مرا تیز است مظهر سرب ریزان میان جان دشمن نار سوزان

233 تو سربش ریز در حلق و برون شو بجوهر ذات من چون درون شو

234 که تا گردی همچون شیخ مردان از آنکو نخوتی دارد چو شیطان

235 هر آنکس را که نخوت یار باشد امیر ما ازو بیزار باشد

236 امیرم آنکه مدّاحش خلیل است تولّدگاه او خانهٔ جلیل است

237 بکعبه زاد از مادر امیرم از آن شد حلقهٔ او دستگیرم

238 بدانستم من این دم راه خود را از آن گشتم بعالم مست و شیدا

239 هر آنکس را که حیدر راهبر شد درون جنّت او همچون قمر شد

240 هر آنکس را که حیدر دوستار است محمّد خود شفیعش در شمار است

241 هر آنکس را که حیدر میر دین شد خوارج بیشکی با او بکین شد

242 هر آنکس را که حیدر مقتدایست تمام جان و تن نور صفایست

243 هر آنکس را که حیدر میر باشد چه پروایش ز شاه و میر باشد

244 هر آنکس را که حیدر پیش خواند بدرب هیچکس او را نراند

245 هر آنکس را که حیدر خود شفیق است خداوندش بمعنی دان رفیق است

246 هر آنکس را که حیدر شد طلبکار هزارش یوسف مصری خریدار

247 هر آنکس را که حیدر شد امامش همه اسرار معنی شد تمامش

248 هر آنکس را که حیدر یار غار است چه پروایش ز زهر و نیش مار است

249 هر آنکس را که حیدر لطف دارد بجنت حوریانش عطف دارد

250 هر آنکس را که حیدر کرد بیرون خدا بیزار گشت ازوی هم اکنون

251 هر آنکس را که حیدر نور تن شد مر او را حلّهٔ ایمان کفن شد

252 هر آنکس را که حیدر جام دارد در او مستی حقّ آرام دارد

253 هر آنکس را که حیدر شد زبانش بخواند مظهر وداند بیانش

254 هر آنکس را که حیدر گفت سلمان تو او را بوذر و غفّار میخوان

255 هر آنکس را که حیدر شد محبّش طبیب حاذق آمد کلّ طبّش

256 هر آنکس را که حیدر حقّ نماید درخت دید از ذاتش برآید

257 برو ای یار برخطّش بنه سر که تا آزاد گردی همچو بوذر

258 برو ای یار گفتم گوش کن تو میان عارفان خاموش کن تو

259 اگر خاموش بنشینی چو مردان نباشد خود ترا ز اسرار نقصان

260 وگرگوئی بکشتن می‌کشندت بگویندت توئی رافض برندت

261 ندانستی که رافض کیست ای سگ بگویم تا شود خود خشکت این لب

262 روافض آنکه دین شه ندارد بکوی مرتضی این ره ندارد

263 روافض آنکه ملعون شد در اسلام ندارد او براه شاهم اقدام

264 روافض آنکه دین غیر دارد بکوی غیر حیدر سیر دارد

265 روافض آنکه حق بیزار زو شد بدوزخ مالکان دل زار ازو شد

266 روافض آنکه دین تغییر داده است بغیر راه حق راهی نهاده است

267 روافض آنکه او اغیار دیده است تمام آل احمد خار دیده است

268 روافض آنکه ازتوحید دور است بعلم چار مذهب خود کفور است

269 مرا نام احد بس دل پسند است که ایمانم بسی شیرین چو قنداست

270 مرا احمد بشرعش ره یکی داد نهادی تو مراو را چار بنیاد

271 خدا و مصطفی را دور کردی بهر دو کون خود را کور کردی

272 امیرمؤمنان را دین چو تو نیست ویا چون حنبل و شافع نکو نیست

273 همه را راه راه احمدی هست ولی در ذات بعضی بس بدی هست

274 ابابکر و عمر را دوست دارید همه را پیرو احمد شمارید

275 همه را دین حق یک شد نه دو شد ترا خار مغیلان در گلو شد

276 ترا ایمان سلمانیت باید که تا خورشید از کوهت برآبد

277 ترا ایمان بایشان هست محکم که ایشانند نورذات آدم

278 چرا غافل شدی از حال ایشان مگر رفته است از ذات تو ایمان

279 مرا ایمان علیّ مرتضایست که او در دین احمد مقتدایست

280 مرا دین نبی از وی مسلّم که او بد مصطفی را یارو همدم

281 مرا تعلیم دین مصطفی کرد همه مذهب ز دین او جدا کرد

282 مرا کرد او اشارت خود بجعفر که ازگفت ولیّ حقّ بمگدز

283 بگفتا گفت او گفت نبیّ است بمعنی و بتقوی او ولیّ است

284 بزهد و پاکی او حق گواه است تمام اولیآ را عذر خواه است

285 باو ختمست ایمان و توکّل تو بر غیرش مکن چنگ توسّل

286 که دارد چون تو شاهی پاک و معصوم؟ مرا از لطف خود مگذار محروم

287 تو بحر حلم و کان جود و علمی تو مست بادهٔ صافی و سلمی

288 ترا باده ز دست باب دادند تمام اهل حق را آب دادند

289 کرا قدرت که آن باده بنوشد مگر او جامهٔ شاهی بپوشد

290 کرا قدرت که پا بر کتف احمد نهد غیر از تو ای سلطان سرمد

291 کرا قدرت که گوید لو کشف را و یا داند وجود من عرف را

292 کرا قدرت که گویدحق بدیدم و یا گوید که از او این شنیدم

293 کرا قدرت که استادیّ جبریل کند در علم قرآن تا به انجیل

294 کرا قدرت که او اسرار داند به پیش او مگر عطّار داند

295 چو عطار این زمان از سرگذشته‌است به جان جان جان مهرت نوشته است

296 بگوید سرّ اسرارت به هر کو برآرد نعرهٔ یاهو و من هو

297 ورای ذکر تو ذکری ندارم ورای فکر تو فکری ندارم

298 توئی مظهر نمای کل مظهر توی اندر وجود من منوّر

299 جهان از نور تو روشن شناسم همین باشد بمعنی خود لباسم

300 به پیش احمق نادان چگویم که یک گامی نرفته او بکویم

301 مرا از احمق نادان گریز است که کار احمقان جنگ و ستیز است

302 برو بر گفت دانایان عمل کن نه همچو احمقان مکر و دغل کن

303 مرا باشد زبان چون نور روشن ترا باشد زبان گفت الکن

304 بمظهر گفته‌ام آنچه خدا گفت که او در گوش جان من ندا گفت

305 که من روشن ترم از نور خورشید گرفته همچو عاشق ملک جاوید

306 من این مظهر بلفظ عام گفتم گهی پخته و گه خود خام گفتم

307 که فهم خلق دروی خوش برآید ز جهل و کبر خود بیرون درآید

308 وگرنه خود بالفاظ شریفش همی گفتم که می‌آید حریفش

309 دل درویش ازو محروم ماند به پیش خادم و مخدوم ماند

310 بچشم دانش اندر وی نظر کرد همه عبّاد عالم را خبر کن

311 درو گم کرده‌ای من علم عالم ز دور خویشتن تا دور آدم

312 تو ختم این معمّا کن که بسیار سخن دارم من از اسرار دلدار

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر