- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بدیدش چو نیکو براهیم بود کزو جان شیران پر از بیم بود
2 بدوگفت: کای شیر شمشیر بند مبادا ز چشم بدانت گزند
3 چرا گشتی اندر پی من روان؟ زرنج تو شد تیره بر من روان
4 بگفت: آمدم بهر آن کار را که خواندی بدان میر مختار را
5 من از بهر این کار آماده ام که بیمم نبوده است تا زاده ام
6 نباشد چنین کار در خورد میر بدو آفرین خواند مرد هژیر
7 روان گشت از پیش چون تند باد دمان در پی اش مهتر پاکزاد
8 چو نزدیک گشتند با آن سپاه طلایه برایشان فرو بست راه
9 دگرگونه نقشی بزد آسمان گرفتند شان مردم بد گمان
10 بزد بانگ بر پاسبان رهنورد که با دوستان کس سگالش نکرد
11 همان پیک پور ربیعه منم پژوهنده ی لشگر دشمنم
12 مر این مرد هم خویش و یار منست برادر پسر و ز دیار منست
13 بگفتند: فرموده ما را امیر که سازیم هر پیک را، دستگیر
14 بود خواه بیگانه یا زین سپاه بریمش به نزد وی از گرد راه
15 ببردندشان پس بر آن پلید زمانی برایشان همی بنگرید
16 بگفتا: خود این مرد پیک منست ندانم مر این دوست یا دشمنست
17 بگفت این و دستار فرزانه مرد زپیشانی اش پر فسون دور کرد
18 چو نیکو بدو دید بشناختش دل از آتش بیم بگداختش
19 برآشفت آن دشمن کردگار بگفتا: ببندیدشان خوار و زار
20 دویدند و بستند با بند سخت مر آن هردو را مردم تیره بخت
21 سپس با براهیم گفتا: که چون به چنگم در افتادی ای پرفسون؟
22 به دستوری این سبک مغز، مرد پی کشتن من شدی رهنورد؟
23 ندانستی ایزد بود یار ما چو بر راستی هست کردار ما
24 بدوگفت آن شیر بی ترس و باک که چشم تو را بسته یزدان پاک
25 به شمشیر من زان مرا زین سپاه بدین سوی بنمود این مرد راه
26 چنان از خداوندم امیدوار که برگردنت زود آیم سوار
27 بشویم به خون تو من خاک را دهم از سرت زیب فتراک را
28 بخندید عامر ز گفتار او بگفتا: چه نادانی و یاوه گو
29 گمان داشتم مرد فرزانه ات همی بینم ایدون چو دیوانه ات
30 به زنجیر بر بسته یالت چنین رهت بسته از آسمان و زمین
31 تو از تیغ خود باز ترسانی ام اگر عاقلی تو مسلمان نی ام
32 تو را آسمان با همه ریو و فن نیاردی رها کردن از چنگ من
33 بدو کوه مردی، چنین گفت باز که بر بندو نیروی خود برمناز
34 بسی هست آسان بر کردگار که از کشتنت سازدم کامکار
35 زگفتار او عامر آمد به خشم جهانش بشد تیره در پیش چشم
36 به دژخیم زد بانگ کورا ببر ابا تیغ از تنش برگیر سر
37 که این بادش از سر نیاید برون مگر زآتش تیغ الماسگون
38 بداختر یکی مرد شمشیردار برو تاخت کز وی برآمد دمار
39 یکی از ندیمان بدان زشت رای بگفتا: که لختی به دانش گرای
40 به چنگت فتاده چنان شیر مرد که از وی بود یک جهان پر ز درد
41 به یک زخم او را نبایست کشت چو آنکس که کشته است مردی به مشت
42 ببایست او را به داری بلند برآویخت با تاب داده کمند
43 که بینند او را سراسر سپاه بپرسند از نام و از رسم و راه
44 بدانند مرگ براهیم را که می کاشت درهر دلی بیم را
45 وزان پس تنش را به پیکان و سنگ نمایند لشگر به خون لاله رنگ
46 از این کار کردند لشگر، دلیر سر بخت مختار آید به زیر
47 کنون برگذشته است از شب بسی سپارش ز مردان به دست کسی
48 چو فردا برآید به چرخ آفتاب ز دارش برآویز شو کامیاب
49 دل بد کنش را خداوند فرد زگفتار آن مرد وارونه کرد
50 فرود آمد از خشم و با پرده دار بگفت: این دو را پاس نیکو بدار
51 سر و پایشان را به زنجیر و بند همی با شود روز محکم ببند
52 که فردا برانجمن خوار و زار تن هر دو را سازم آونگ دار
53 چو حاجت به فرمان مرد پلید از آن جایشان خواست بیرون کشید
54 خروشید عامر سوی سرفراز بخواه از خدا کاین شب آید دراز
55 که فردا چو خورشید سر برزند تنت، برسردار، افسر زند
56 نبیند سرت پیکرت را دگر مگر در بر آتش پرشرر
57 براهیم گفتا: از این مشت غم پناهم، بدان، کاورد از عدم
58 تواند که پوشاند از خون کفن تنت را سرگاه از تیغ من
59 بگفت این و حاجت ببردش کشان ز پی مرد جاسوس چون بیهشان
60 بیاورد پس هشت میخ ستیخ بکوبید برخاک آن هشت میخ
61 برآن میخ هاشان دو پا و دو دست ابا بند آهن بسی سخت بست
62 نگهبانشان کرد مردی هزار نیایش کنان بستگان چون هزار
63 در آن حال دشوار، یزدان شناس براهیم کردی خدا را سپاس
64 همی خواندی از دل خداوند را که ای از تو مفتاح هربند را
65 تو آگاهی از راز پوشیده ام که جز بر رضایت نکوشیده ام
66 به رغم بداندیش دین، کن رها مرا از دم این سیاه اژدها
67 که خواهم مگر خون سبط رسول از این مردم گمره ناقبول
68 وزان پس تو دانی و این مشت خاک گرش می کشی با نهی مشت پاک
69 به دل بود از اینگونه گرم نیاز لبش خواند قرآن به صوت حجاز
70 بدو گفت آن یار بسته به بند به زاری که ای مهتر سربلند
71 دریغا که با دست خود رایگان فکندیم خود را به بندی گران
72 گر امشب نمیریم زین بند سخت چو خور بر نشیند به فیروزه تخت
73 تن ما شود بی گمان سنگسار کند بدمنش تیر بر ما نثار
74 همی گفت و از دیده می ریخت آب بدوگفت پرورده ی بوتراب
75 که این بانک و فریاد بیهوده چیست کسی یادداری که پاینده زیست؟
76 به سر رفته گر روز ما در جهان نیاید به پس از خروش و فغان
77 وگر هستمان زندگانی به جای شب بند و زندان درآید به پای
78 سر مویی از ما نبیند گزند شود گر جهان پر ز تیر و پرند
79 همان به که دل را به غم نسپریم ز داد جهان آفرین نگذریم
80 زگفتار سالار اندوه مرد بیفزود و نالید از روی درد
81 همی گفت با مویه: کاوخ جهان زما خواست کینی که بودش نهان
82 مرا دور از یاور از غمگسار به بند بداندیش افکند زار
83 کجایند خویشان و پیوند من؟ گرانمایگان جفت و فرزند من؟
84 که بینندم اندر دم اژدها بکوشند و سازندم از وی رها
85 وگر کشته گردم تنم را به خاک بپو شند زان پس که شویند پاک
86 دریغا کسم یار و دمساز نیست پس از مردنم مویه پرداز نیست
87 دگر ره به اندرز او نامدار بفرمود کای مرد آرام دار
88 مکن بیش ازاین تلخ برخویش کام به یاری بخوان دادگر را مدام
89 بجوی از خداوند گیتی پناه رهایی از این بند از وی بخواه
90 مباش از جهان آفرین ناامید که هم قفل ازو باشد و هم کلید
91 چو گفت این به مدح شه لافتی بخواند از نبی سوره ی هل اتی
92 زآهنگ قرآن آن کامیاب بشد چیره بر آن خروشنده خواب
93 چو خوابید تن جانش بیدار شد یکی سر غیبش پدیدار شد
94 چه گویم درآن خواب فرخ، چه دید شهی دید با فر یزدان پدید
95 شهی دید با فر یزدان قرین رخش مظهر نور جان آفرین
96 همان دم رسیده ز معراج عشق زنور خدا برسرش تاج عشق
97 سراپای او محو پروردگار ازو هیچ پیدا نه جز کردگار
98 تنش پرنوا همچونی بند بند زهر بند بانگ اناالحق بلند
99 به هر خاک راهی که می سود پای فلک گشتی آن خاک را جبهه سای
100 ولی بدسراپای آن تاجدار پر از زخم شمشیر زهر آبدار
101 همایی برش، پر ز تیر و خدنگ زخون برش خاک یاقوت رنگ
102 بد از غنچه ی زخم تیر و سنان بسان یکی شاخه ی ارغوان
103 لب لعلش از چوب دشمن کبود سراپایش از زخم، پیدا نبود
104 دو نیمش سر تاجور از پرند دو دستش به خنجر بریده زبند
105 ز دیدار او از سرش رفت هوش بگریید و ز اندوه برزد خروش
106 به زاری بگفت: ای خداوند من فدایت سر و جان و فرزند من
107 که ای؟ کاینچنین بردی از من توان؟ شدم محو روی تو هوش و روان
108 ندارد چنین جلوه جز کردگار که از دیدنش هوش گردد فکار
109 اگر کردگاری، تنت را که خست؟ که را برجهان آفرین است دست؟
110 وگر جبرییلی چرا پیکرت پر از پر تیرست چون شهپرت؟
111 بدو شاه فرمود: کای پاکدمن نه جبریلم و نهی جهان آفرین
112 یکی عشقبازم به یزدان پاک به شمشیر عشقش شده چاک چاک
113 مرا برتن این زخم تیر قضاست زپیکان تسلیم و تیغ رضاست
114 تنم را به میدان عشق نگار نمودند از خون من پر نگار
115 حسینم (ع) که دادار جان آفرین مرا خواست در راه خود اینچنین
116 ازآن نیمشب آمدم بر سرت که دانی منم در بلا یاورت
117 مده پیش از این راه برخود الم کسی را که من یار باشم چه غم
118 زمن نیز با پور مالک بگوی که این پاکدین مهتر نامجوی
119 سلامت رسانیده شاه شهید بگفتا: که ای نامدار سعید
120 تو را و سر افراز مختار را دو فرخ گهر مرد دیندار را
121 پیمبر (ص) بود یاور حیدر (ع) پناه حسن (ع) یاور و فاطمه (س) عذرخواه
122 شکفته روان حسین (ع) از شماست سرافرازی نشاتین از شماست
123 زخونخواهی من ز بدخواه دین بود از شما شاد جان آفرین
124 ز هر بند سختت نمایم رها نیندیش از شیرو از اژدها
125 دراین کار ستوار مردانه باش ز هم و زاندوه بیگانه باش
126 مراین بد کنش را که بستت به بند تو باید بریزیش خون از پرند
127 تو نیز ای ستمدیده دل شاد دار که آزاد سازمت از بند و دار
128 چو این گفت آن تشنه کام فرات زچشمش نهان شد چو آب حیات
129 چو شه رفت آن مرد بیدار شد ز ابر دو بیننده خونبار شد
130 همی گفت و ازدیده می ریخت آب که ای کاش تا حشر بودم به خواب
131 بخوابید بختم ز بیداری ام طبیب از سرم شد به بیماری ام
132 ایا دیده با من مگر دشمنی نه دیده تو پس جادوی ریمنی
133 گشادی و بستی به من راه نور کند دادگر نور را از تو دور
134 گهی بر دوبیننده نفرین نمود گهی برشهنشاه خواندی درود
135 همی کرد مویه بر آن شهریار برآن پیکر زخمدار فکار
136 سپهبد چو بشنید آن زاری اش بدید از دو بیننده خونباری اش
137 بدو گفت: ای مرد آرام گیر شکیبا شو از دادگر کام گیر
138 ندارند اندیشه مردان ز مرگ چو دانند هر زنده را اوست برگ
139 به ویژه که در راه یزدان بود چنین مردن آسایش جان بود
140 بگفتا بدو مرد: کای کامران ندارم چنین زاری از بیم جان
141 فغانم از این خواب و بیداری است زخوابی که دیدم، چنین زاری است
142 مرا دوری روی آن شهریار که درخواب دیدم چنین کرده زار
143 بپرسید از او مهتر کامیاب که بیداری و گو چه دیدی به خواب؟
144 سراسر بدوگفت خوابی که دید سخن ها که از خسرو دین شنید
145 براهیم از آن مژده دلشاد شد دل از بند هر رنجش آزاد شد
146 قضا را همان حاجت مرزبان که بودی بر آن بستگاه روزبان
147 شنیدی سخن های ایشان همه دلش گشت از آن خواب پر واهمه
148 به خود گفت: آخر یکی شرم دار ز روی پیمبرت آزرم دار
149 خود این مردمان بر رهی راستند نه آنان که قتل حسین (ع) خواستند
150 چو خونخواه او را تو داری به بند چنانست کاو را رسانی گزند
151 به پیغمبر خود چه پاسخ دهی؟ چو پرسد زتو از چنین گمرهی
152 چو بد زآب ایمان سرشته گلش بیفروخت از نورحیدر دلش
153 بیامد به نزد براهیم راد بدوگفت: کای مهتر پاکزاد
154 شنیدم سخن ها که با یکدگر بگفتید: از نیک و بد سر به سر
155 همان خواب کاین مرد دید و بگفت هم آن در پاسخ که مهتر بسفت
156 دل من از آن رازهای شگفت دگرگونه شد نور ایمان گرفت
157 علی (ع) را از این پیش دشمن بدم به یارانش یک کینه جو من بدم
158 کنون از روان بنده ی حیدرم ز جان یاور آل پیغمبرم
159 مرا آرزو اینکه بپذیری ام یکی از کهن یاوران گیری ام
160 بپذرفت او را براهیم راد زکردار آیین بد، توبه داد
161 چو آن مرد پیمان ایمان ببست رها ساخت از بندشان پا و دست
162 بیاورد پس بهر هر دو دلیر سلیح آنچه بایست از تیغ و تیر
163 بگفتا: از این لشگر نابکار هم امشب بپویید بریک کنار
164 به مختار فرخ سلام مرا رسانید و گویید نام مرا
165 که بخشد زکشتن مرا زینهار درآندم کز اینان برآورد دمار
166 بدو گفت سالار رزم آزمای که هستی تو در زینهار خدای
167 روان نبی از تو خوشنود باد زما هر دو جان تو بدرود باد
168 بگفتند این و برفتند شاد ز آنجا سوی کوفه مانند باد
169 چو گشتند لختی از آنجای دور برآورد حاجب زدل بانگ شور