-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود تا نگویی درشکایت نیک و بد
2 آن سیه حیران شد از برهان او میدمید از لامکان ایمان او
3 چشمهای دید از هوا ریزان شده مشک او روپوش فیض آن شده
4 زان نظر روپوشها هم بر درید تا معین چشمهٔ غیبی بدید
5 چشمها پر آب کرد آن دم غلام شد فراموشش ز خواجه وز مقام
6 دست و پایش ماند از رفتن به راه زلزله افکند در جانش اله
7 باز بهر مصلحت بازش کشید که به خویش آ باز رو ای مستفید
8 وقت حیرت نیست حیرت پیش تست این زمان در ره در آ چالاک و چست
9 دستهای مصطفی بر رو نهاد بوسههای عاشقانه بس بداد
10 مصطفی دست مبارک بر رخش آن زمان مالید و کرد او فرخش
11 شد سپید آن زنگی و زادهٔ حبش همچو بدر و روز روشن شد شبش
12 یوسفی شد در جمال و در دلال گفتش اکنون رو بده وا گوی حال
13 او همیشد بی سر و بی پای مست پای مینشناخت در رفتن ز دست
14 پس بیامد با دو مشک پر روان سوی خواجه از نواحی کاروان