1 گرتیر فلک داد کلاهی به معزی تازان کله اینجا غذی جان ملک ساخت
2 او نیز سوی تیر فلک رفت و به پاداش پیکان ملک تاج سر تیر فلک ساخت
1 چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را
2 هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید مشتری گردد همیشه محنت مخراق را
1 زلف پر تابت مرا در تاب کرد چشم پر خوابت مرا بی خواب کرد
2 با تن من کرد نور عارضت آنکه با تار قصب مهتاب کرد
1 هر کو به راه عاشقی اندر فنا شود تا رنج وقت او همه اندر بلا شود
2 آری بدین مقام نیارد کسی رسید تا همتش بریده ز هر دو سرا شود