1 گر صاحب تاج و کمری، ورپاجی با تیر قضا چه چاره جز آماجی
2 شد موی تو پنبه، قد کمان، این رمزیست یعنی که: اجل میکندت حلاجی
1 زان لعل لب سخن شده رنگین ز بس مرا در سینه چون خراش نماید نفس مرا
2 صید غزال فرصتم از دست رفت، حیف! طول امل کشیده چو سگ در مرس مرا!
1 ریش سازد ز نزاکت گل رخسار ترا گر خلد خار به پا طالب دیدار ترا
2 فرصت چشم گشودن به نگاهی ندهد کس چو حیرت نکشد غیرت رخسار ترا
1 عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را بیند به یک قماش پلاس و حریر را
2 کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز نیکو گرفته دامن موج حصیر را