1 گر صاحب تاج و کمری، ورپاجی با تیر قضا چه چاره جز آماجی
2 شد موی تو پنبه، قد کمان، این رمزیست یعنی که: اجل میکندت حلاجی
1 نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را دست نوازشیست بسر روزگار را
2 از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
1 بزرگان می کنند از کیسه غیر این تجمل را که آب از خویشتن هرگز نباشد چشمه پل را
2 چه لازم در جواب دشمنان تصدیع خود دادن؟ باسکات زبان خصم، فرمان ده تغافل را
1 شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
2 خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی پنجه خورشید سازد سیلی استاد را