1 گر بنگری در آینه روزی صفای خویش ای بس که بیخبر بدوی در قفای خویش
2 ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش
3 منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش
4 معذور دار، اگر قمرت گفتهام، که من مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش
5 ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش
6 یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش
7 چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش