- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سیر، یک روز طعنه زد به پیاز که تو مسکین چقدر بد بوئی
2 گفت، از عیب خویش بیخبری زان ره از خلق، عیب میجوئی
3 گفتن از زشتروئی دگران نشود باعث نکوروئی
4 تو گمان میکنی که شاخ گلی بصف سرو و لاله میروئی
5 یا که همبوی مشک تاتاری یا ز ازهار باغ مینوئی
6 خویشتن، بی سبب بزرگ مکن تو هم از ساکنان این کوئی
7 ره ما، گر کج است و ناهموار تو خود، این ره چگونه میپوئی
8 در خود، آن به که نیکتر نگری اول، آن به که عیب خود گوئی
9 ما زبونیم و شوخ جامه و پست تو چرا شوخ تن نمیشوئی