1 ز بسکه منتظران چشم در ره یارند چو نقش پا همهگر خفتهاند بیدارند
2 ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا به یاد آن مژه در سایههای دیوارند
3 درین بساط که داند چه جلوه پرده درد هنوز آینهداران به رفع زنگارند
4 مرو به عرصهٔ دعوی که گردنافرازان همه علمکش انگشتهای زنهارند
5 ز پیچ و تاب تعلق که رسته است اینجا اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند
6 هوس ز زحمت کس دست برنمیدارد جهانیان همه یک آرزوی بیمارند
7 درین محیط به آیین موجهای گهر طبایعی که بهم ساختند هموارند
8 نبرد بخت سیه شهرت از سخنسنجان که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند
9 به خاک قافلهها سینهمال میگذرند چو سایه هیچ متاعان عجب گرانبارند
10 ز شغل مزرع بیحاصلی مگوی و مپرس خیال میدروند و فسانه میکارند
11 خموش باش که مرغان آشیانهٔ لاف به هر طرف نگری پرگشای منقارند
12 ز خودسران تعین عیان نشد بیدل جز اینکه چون تل برف آبگینهکهسارند
دیدگاهها **