- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز کار بزرگان چو پردخته شد شهنشاه زان رنجها رخته شد
2 ازان مهتران نام لهراسب ماند که از دفتر شاه کس برنخواند
3 ببیژن بفرمود تا با کلاه بیاورد لهراسب را نزد شاه
4 چو دیدش جهاندار برپای جست برو آفرین کرد و بگشاد دست
5 فرود آمد از نامور تخت عاج ز سر برگرفت آن دلافروز تاج
6 بلهراسب بسپرد و کرد آفرین همه پادشاهی ایران زمین
7 همی کرد پدرود آن تخت عاج برو آفرین کرد و بر تخت و تاج
8 که این تاج نو بر تو فرخنده باد جهان سربسر پیش تو بنده باد
9 سپردم بتو شاهی و تاج و گنج ازان پس که دیدم بسی درد و رنج
10 مگردان زبان زین سپس جز بداد که از داد باشی تو پیروز و شاد
11 مکن دیو را آشنا با روان چو خواهی که بختت بماند جوان
12 خردمند باش و بیآزار باش همیشه روانرا نگهدار باش
13 به ایرانیان گفت کز بخت اوی بباشید شادان دل از تخت اوی
14 شگفت اندرو مانده ایرانیان برآشفته هر یک چو شیر ژیان
15 همی هر کسی در شگفتی بماند که لهراسب را شاه بایست خواند
16 ازان انجمن زال بر پای خاست بگفت آنچ بودش بدل رای راست
17 چنین گفت کای شهریار بلند سزد گر کنی خاک را ارجمند
18 سربخت آن کس پر از خاک باد روان ورا خاک تریاک باد
19 که لهراسب را شاه خواند بداد ز بیداد هرگز نگیریم یاد
20 بایران چو آمد بنزد زرسب فرومایهای دیدمش با یک اسب
21 بجنگ الانان فرستادیش سپاه و درفش و کمر دادیش
22 ز چندین بزرگان خسرو نژاد نیامد کسی بر دل شاه یاد
23 نژادش ندانم ندیدم هنر ازین گونه نشنیدهام تاجور
24 خروشی برآمد ز ایرانیان کزین پس نبندیم شاها میان
25 نجوییم کس نام در کارزار چو لهراسب را کی کند شهریار
26 چو بشنید خسرو ز دستان سخن بدو گفت مشتاب و تندی مکن
27 که هر کس که بیداد گوید همی بجز دود ز آتش نجوید همی
28 که نپسندد از ما بدی دادگر نه هر کو بدی کرد بیند گهر
29 که یزدان کسی را کند نیک بخت سزاوار شاهی و زیبای تخت
30 جهانآفرین بر روانم گواست که گشت این سخنها بلهراسب راست
31 که دارد همی شرم و دین و خرد ز کردار نیکی همی برخورد
32 نبیرهٔ جهاندار هوشنگ هست خردمند و بینادل و پاکدست
33 پی جاودان بگسلاند ز خاک پدید آورد راه یزدان پاک
34 زمانه جوان گردد از پند اوی بدین هم بود پاک فرزند اوی
35 بشاهی برو آفرین گسترید وزین پند و اندرز من مگذرید
36 هرآنکس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من بادگشت
37 چنین هم ز یزدان بود ناسپاس بدلش اندر آید ز هر سو هراس
38 چو بشنید زال این سخنهای پاک بیازید انگشت و برزد بخاک
39 بیالود لب را بخاک سیاه به آواز لهراسب را خواند شاه
40 بشاه جهان گفت خرم بدی همیشه ز تو دور دست بدی
41 که دانست جز شاه پیروز و راد که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
42 چو سوگند خوردم بخاک سیاه لب آلوده شد مشمر آن از گناه