- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را
2 من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
3 هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
4 من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
5 مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
6 وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
7 امروز حالا غرقهام تا با کناری اوفتم آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
8 گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی کآن کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
9 فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
10 «سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو» ای بیبصر! من میروم او میکشد قلاب را