ز کمال ناتوانی به لب آمدست از وحشی بافقی غزل 294

وحشی بافقی

آثار وحشی بافقی

وحشی بافقی

ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم

1 ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم

2 به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم

3 اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم

4 ز غم تو می‌گریزم من ازین جهان و ترسم که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم

5 نه قرار مانده وحشی ز غمش مرا نه طاقت اثری نماند از من اگر اینچنین بمانم

عکس نوشته
کامنت
comment