1 ز انبوهی جان و دل و ز کوکبه حسنت آه من مسکین را، ره نیست بسوی تو
2 از جنت و از ماوی، ما را چه نشان پرسی اینک لب و خال و خط وینک خم موی تو
1 اقتدارش رایت خورشید بر گردون زده است بارگاهش خیمه جمشید بر هامون زده است
2 خاک درگاهش چو عقد گلستان از باد صبح آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
1 ای آفتاب عالم روزت خجسته باد عالم بنو، ز ظلمت بیداد رسته باد
2 پشتی که جز بخدمت درگاه تو دوتاست الا به عذر پیری، در هم شکسته باد
1 چون شب بآفتاب رخ شاه داد جان یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان
2 آئینه دار صبح برآمد به صیقلی تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان